دوستان براتون یه داستان انتخاب کردم که تو فایل پاور پوینته
برا دیدن و خوندنش اول صدای آهنگ وبمو کم کنین
بعد از قسمت چپ و پایین تصاویر کوچک روی slide show from current slide
کلیک کنید
دوستان براتون یه داستان انتخاب کردم که تو فایل پاور پوینته
برا دیدن و خوندنش اول صدای آهنگ وبمو کم کنین
بعد از قسمت چپ و پایین تصاویر کوچک روی slide show from current slide
کلیک کنید
در زمانهای خیلی قدیم در سرزمینی که اکنون آنرا ترکمن صحرا
مینامیم حاکمی حکومت میکرد که دارای دختری زیبا روی
بنام توره بگ بود. توره بگ دختری شاد و شوخ طبع بود که
در ضمن بسیار شجاع و سوارکاری ماهر بود.
او هر روز صبح با کنیزان خود سوار بر اسب به تاخت بسوی
دشت شقایق که در کنار چشمه ایشیق گل بود میرفت
و بعد از اینکه دامن خود را پر از انواع گلهای زیبا و معطر میکرد
به قصر برمی گشت.
قصر حاکم در ورودی شهری که با دیوارهای بلند محافظت
میشد قرار داشت و روبروی آن دشتی وسیع و سرسبز
وجود داشت که در زیبایی بهشت را به یاد میآورد.
پهنه دشت پر بود از گلهای قاصدک و شقایق که صبحگاهان
نسیم ملایم قاصدک ها را به پرواز درمی آورد و فضایی رویایی
به منطقه میبخشید. دختر حاکم هر روز صبح پس از بازگشت
از دشت به بلندای برج قصر میرفت و از پنجره برج که بر روی
دشت باز میشد دقایقی مناظر طبیعی را نظاره گر میشد.
یک روز صبح که توره بگ با دامنی پر از گل در راه بازگشت از
دشت بود بر فراز تپه ها جوانی را دید که سوار بر اسب سفید
به حالت تاخت بسوی دشت میآید. توره بگ پیش قراول کنیزان
به حرکت خود ادامه داد. جوان نزدیک و نزدیک تر میشد.
از کنیزان جلو زد و هر لحظه به توره بگ نزدیکتر میگشت.
توره بگ که نمیخواست جوان از او جلوتر بزند با شلاق کوچک
قرمز رنگی که در دست داشت به گردن اسب کوبید ولی
فایده ای نداشت. جوان با لبخندی بر لب از او جلو زد و پس از
طی مسافتی که از او جلو افتاد ناگهان با مهارتی باورنکردنی
روی اسب جابجا شد و بحالت برعکس بر روی اسب خود نشست.
دست بر روی سینه گذاشت و بحالت تعظیم خم شد در حالی که
همچنان لبخند بر لب داشت. سپس دوباره به حالت عادی
روی اسب نشست و آرام آرام از سرعت خود کاست.
توره بگ و کنیزان مجددا"از جوان جلو زدند و هنگام عبور
از کنار وی جوان دوباره تعظیم کرد.
مهری نهفته در دل توره بگ جوانه زد.
توره بگ به بلندی برج رسید. پنجره چوبی برج را باز کرد
به کنار پنجره آمد و دشت را نظاره گر شد و با کمال تعجب
مجددا"آن جوان را دید و این بار پیاده از اسب، جوانی بلند بالا،
چهار شانه، با موهای مشکی به رنگ شب و ابروانی بهم متصل
با سیمایی مردانه و سینه ای ستبر.
کوینکی به رنگ آبی لاجوردی به تن داشت. شالی قرمز رنگ
و پهن به کمر بسته بود و چکمه هایی به رنگ قهوه ای تیره
به پا کرده بود. جوان تا متوجه توره بگ شد مجددا"
با همان لبخند تعظیم کرد.
جواب لبخند جوان را توره بگ با لبخندی متقابل داد و پرسید:
جوان ناشناس کیستی؟ از کجا میآیی؟ و در اینجا چه میکنی؟
جوان پاسخ داد: بانوی من آنا قلیچ هستم از ترکان مغول.
کس و کاری ندارم با عموی خود زندگی میکردم که سال پیش مرد.
حرفه ی معماری را خوب میدانم و به شهر شما آمده ام تا بمانم.
شنیده بودم که ترکان در این شهر زندگی میکنند و اکنون پیش شمایم.
آنا قلیچ از همان اولین دیدار با توره بگ دل به او داده بود و
یک دل نه بلکه صد دل عاشق او شده بود و اکنون به تنها
چیزی که فکر میکرد توره بگ بود. او اکنون روبروی
حاکم ایستاده بود. لحظاتی بود که درخواست خود را به
حاکم ارائه داده بود: خواستگاری از توره بگ!
حاکم در حالی که ردای قیزیل دون را به تن داشت و یک دست
را به حالت تفکر زیر چانه داشت قدم میزد! از گستاخی این
جوان کاملا"شوکه شده بود. کدام جوان بود که خواهان
توره بگ نباشد ولی مگر کسی جرأت ابراز علاقه به دختر حاکم را
داشت و اکنون این جوان بلند بالا ( آنا قیلچ ) بدون پروا درخواست
ازدواج با او را داشت و ابراز مینمود که هر شرطی را برای این کار
قبول میکند.
پس از لحظاتی حاکم رو به آنا قلیچ گفت:
پس جوان گفتی که معماری میدانی؛ بسیار خوب پس
شرط من این است. در بیرون از شهر پشت دیوارها قلعه ای
بلند برای من میسازی تا بتوانم از بلندی آن قلمرو
خویش را ببینم! اگر توانستی این قلعه را بسازی
من توره بگ دختر عزیزم را به تو خواهم داد.
چه میگویی آیا قبول میکنی؟ آنا قلیچ در حالی که
گرهی به ابروهای متصلش داشت گفت:
با این که کاریست بس طاقت فرسا و سخت ولی بخاطر عشق
خود آن قلعه را خواهم ساخت تا هم به عشق خود برسم
و هم به شما نشان دهم که توانایی خوشبخت نمودن
بانو توره بگ را دارم.
آنا قلیچ شروع به ساختن قلعه نمود. کاری طاقت فرسا
و سخت که فقط از عهده او بر میآمد. او به تنهایی شروع به کار کرد.
بعد از مدتی 3 نفر از جوانان شهر که شیفته ی اراده، پشتکار
و اخلاق خوب آنا قلیچ شده بودند او را همراهی کردند.
روزها و هفته ها سپری میشدند و قلعه آجر به آجر بالا میرفت.
آنا قلیچ روزها کار مینمود و شب ها کنار دیوار برج مشغول
به نواختن دو تار میشد. عشق آنا قلیچ در درون توره بگ
زبانه میکشید. او که میدید آنا قلیچ بخاطر او چه سختی هایی
را به جان خریده و چگونه مردانه مبارزه میکند در دل او را
تحسین میکرد و آرزوی زندگی در کنار چنین مردی را میکرد.
توره بگ روزها با کنیزان خود به تماشای کار آنا قلیچ میرفت
و شبها از بالای پنجره برج به صدای دو تار او گوش میداد.
دوتاری که آنا قلیچ شبها کنار آتش مینواخت و همراه
صدای آن ترانه های عاشقانه میخواند.
روزها و هفته ها تبدیل به ماهها و سالها شدند. دشت
وسیع بیرون شهر زرد میشد، قرمز و سپس سفید و
دوباره سبز و دوباره دور ادامه دار رنگها. ۴سال به همین
طریق سپری شد. طی این مدت آنا قلیچ چندین بار مریض شد
و کار نیمه کاره ماند اما او دوباره شروع کرد و هرگز پا پس نکشید.
در طی این 4 سال حاکم بارها از دخترش خواست تا با پسر
یکی از اشراف ازدواج کند اما توره بگ به آنا قلیچ وفادار بود
و هرگز قبول نمیکرد تا اینکه روز موعود فرا رسید.
قلعه آنا قلیچ تکمیل شده بود. قلعه ای به ارتفاع ۶۰ متر با ۱۵۰ پله
قلعه ای که با خون دل آنا قلیچ و دوستانش ساخته شده بود
و در طی این 4 سال آنا قلیچ ضعیف شده بود.
قد او کمی خمیده شده بود. تارهای سفید مو در میان موهای
سیاهش خود نمائی میکرد اما او هنوز جذاب ترین مرد شهر
بود برای توره بگ.
آنا قلیچ بالای قلعه بود و حاکم و اهالی شهر پائین قلعه.
آنا قلیچ از همان بالا تقاضای ۴ سال پیش خود را تکرار کرد:
جناب حاکم قلعه ای را که خواسته بودید ساختم. اکنون نوبت
شماست که به وعده اتان عمل کنید.
حاکم در حالی که رنگ به چهره نداشت گفت:
ولی هنوز قسمت کوچکی از کاری که میخواهم مانده
اگر آنرا هم انجام دهی توره بگ از آن تو میشود.
آنا قلیچ اعتراض کنان گفت: ولی حاکم شما چیز دیگری
از من نخواسته بودید. همین قلعه بود که ساختم اما باشد
بگوئید که دیگر چه چیزی از من میخواهید؟
حاکم لبخندی موذیانه کرد و گفت: آنا قلیچ پسرم
من دخترم را به کسی میدهم که هم هنرمند و هم شجاع باشد
تا بتواند با هنرش او را اداره و با شجاعتش از او محافظت کند.
اکنون تو هنرمندی خود را به اثبات رسانده ای وقت آن است
که شجاعت خود را نیز نشان دهی و آنوقت دیگر توره بگ مال توست.
آنا قلیچ گفت: میپذیرم حاکم بگو باید چکار کنم؟
حاکم گفت: باید از بلندای آن قلعه بسوی توره بگ که
پائین انتظار تو را میکشد پرواز نموده و فرود آیی!
همهمه ای در میان مردم در گرفت.
هیچ کس این کار را عملی نمیدانست ولی آنا قلیچ 2 روز
مهلت خواست تا این شرط را عملی کند.
2 روز طول کشید تا آنا قلیچ دو بال برای پرواز تهیه کند
بالهایی از پوست و پر پرندگان.
بادی سخت در حال وزیدن بود.
آنا قلیچ بر بالای قلعه منتظر فرود و پرواز به سوی معشوق بود
و پرید اما کاش هیچ وقت نمیپرید.
افسانه سرایان روایت میکنند که باد آنا قلیچ را با خود برد.
بجای اینکه او را به معشوق برساند او را از بلندای قلعه
به بلندای آسمان برد و بعد از یکشبانه روز در دشت بخارا
به زمین نشاند.
بشنوید از آن طرف. بعد از آن حادثه توره بگ بسختی مریض شد
و در بستر بیماری افتاد. عشق آنا قلیچ و فراق او چون موریانه
جسم توره بگ را میخورد. او یک بار نزد زن پیشگویی
بنام ایل قیزی رفت و پیشگو به او گفتکه تو و آنا قلیچ هرگز
به یکدیگر نخواهید رسید.
توره بگ مریض و مریض تر شد و دیگر کلیه طبیبان از درمان
او عاجز شده بودند و بالاخره توره بگ مرد. بعد از مرگ توره بگ
حاکم دچار مرض لاعلاجی گشت و چندی بعد او نیز فوت نمود.
آنا قلیچ بی خبر از همه جا رنجور و خسته با جسمی
نحیف بسوی شهر توره بگ حرکت نمود. با پای پیاده شهر به شهر
روستا به روستا حرکت میکرد و در هر شهری یا روستایی
توقف میکرد. کار میکرد اندوخته ای ذخیره مینمود و
دوباره به سفر خود ادامه میداد. او چنیدن بار مریض شد
اما به شوق دیدار توره بگ سلامتی خود را بدست آورده
و دوباره حرکت کرد.
از هر مسیری که میرفت هر که را میدید سراغ توره بگ را
میگرفت. رفته رفته که به شهر نزدیکتر میشد از رهگذران
میشنید که توره بگ مرده اما باور نمیکرد تا سرانجام به
کنار قبر توره بگ رسید پس از گذشت یکسال!
مدتهای زیادی سر قبر معشوق خود گریست
تا پس از مدتی تصمیم گرفت مناره ای برای قبر معشوق بسازد.
مناره ای زیبا ساخت و هر روز از دشت سرسبز برای توره بگ
گلهای زیبای شقایق میچید و بر مزار او میریخت.
او تا پایان عمرش ازدواج نکرد و پس از مرگش مردم
شهر او را کنار قبر توره بگ دفن نمودند و مناره توره بگ
همچنان باقی است.
عاشق و معشوق هر دو میمیرند ولی آنچه که میماند عشق است.
نوشته ی محمدرضا اعلائی بر گرفته از کتاب "نارنجی بودن"
بچه ها من عاشق این شعر استاد مهدی سهیلی ام دوس داشتین بخونینش
"دختر زشت "
خدایا بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم
از آن روزی که دانستم سخن چیست
همه گفتند این دختر چه زشت است
کدامین مرد او را می پسندد؟
دریغا دختری بی سرنوشت است
چو در آیینه بینم روی خود را
در آید از درم غم با سپاهی
سیه روزی نصیبم کردی اما
نبخشیدی مرا چشم سیاهی
به هر جا پا نهم از شومی بخت
نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم
یکی در حلقه گیسوی من نیست
مرا دل هست اما دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
به من حال پریشان دادی اما
سر زلف پریشانی ندادی
به هر جا ماهرویان رخ نمودند
نبردم توشه ای جز شرمساری
خزیدم گوشه ای سر در گریبان
به درگاه تو نالیدم به زاری
چو رخ پوشم ز بزم خوبرویان
همه گویند او مردم گریز است
نمی دانند زین درد گرانبار
فضای سینه من ناله خیز است
به هرجا همگنانم حلقه بستند
نگینش دختری ناز آفرین بود
ز شرم روی نا زیبا در آن جمع
سر من لحظه ها بر آستین بود
چو مادر بیندم در خلوت غم
ز راه مهربانی می نوازد
ولی چشم غم آلودش گواه است
که در اندوه دختر می گدازد
به بام آفرینش جغد کورم
که در ویرانه هم نا آشنایم
نه آهنگی مرا تا نغمه خوانم
نه روشن دیده ای تا پر گشایم
خدایا بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم
خداوندا خطا گفتم ببخشای
تو بر من سینه ای بی کینه دادی
مرا همراه رویی ناخوشایند
دلی روشن تر از آیینه دادی
مرا صورت پرستان خوار دارند
ولی سیرت پرستان می ستایند
به بزم پاک جانان چون نهم پای
در دل را به رویم می گشایند
میان سیرت و صورت خدایا
دل زیبا به از رخسار زیباست
به پاس سیرت زیبا کریما
دلم بر زشتی صورت شکیباست
"مهدی سهیلی"
اضافه نوشت:دوستایی که میخوان از استاد مهدی سهیلی بیشتر بدونن
لطفا"به ادامه ی مطلب مراجعه کنن
هرگز گمان مبر که ز خیال تو غافلم
گر مانده ام خموش خدا داند و دلم
بچه ها امروز یعنی سوم مرداد تولد آبجی هستی مه
آجی جونم هرگز فراموشتون نمیکنم
تولدت مبارکتولدت مبارکتولدت مبارکتولدت مبارکتولدت مبارکتولدت مبارکتولدت مبارک
آبجی جونم این عکس براتون کاملا"آشناس اینو فقط برا شما گذاشتم
پس هستی من ز هستیتوست
تا هستم و هستیدارمت دوست
۱۰۰۰تا..
خواهش نوشت:لطفا"هیچی در مورد آبجی هستی نپرسین چون با عرض شرمندگی ج نمیدم
برا آبجی نوشت:آجی تو تموم این ماها منتظر این روز بودم
سحری نوشت:وای آجی باورم نمیشه که خودتونم اومدین تو جشن٬یه نشونی بذارین کارتون دارم
منگر که که می گوید٬بنگر که چه می گوید
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای
که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد
و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و
به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه،
زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید.
بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که
به حیات خود ادامه دهند.
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب،
چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.
قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی
و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.
خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و
کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.
کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که
هر هفته خون او را تصفیه می کند.
استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و
راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و
بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند
با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی
شیشه اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید،
تا گلها بشکفند.
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم،
ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی
دوست داشتید یادم کنید.
عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست،
کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند ...
سئوال نوشت:بچه ها نظرتون در مورد اهدا اعضا چیه؟
عذر تقصیر نوشت:آبجیا و داداشیا شرمنده به خاطر ماه رمضون و
ضعفی که دارم نمیتونم بهتون سر بزنم اما قول میدم که خیلی خیلی زود
جبران کنم.قول میدم.
چون بینی طوفان زده ای
آهسته در ساحل منشین
ظهر بود مردان سر کار بودند و دخترک در کنار مادرش به خواب
رفته بود و ناگهان...
دل زمین لرزید
و لحظاتی چند به جای مادر مشتی خاک در اغوش دخترک بود..
همین چند روز پیش فضای آبادی را خنده ی کودکان پر کرده بود و
بوی بره ها..
و اکنون صدا و بوی خاک است و آن طرف تر ضجه ی مادری تنها..
زلزله همه چیز تو را از تو گرفت ولی دقیق گوش کن خواهرم...
صدای زلزله ی دلها را میشنوی؟
خبرو همه ی شما شنیدین٬زلزله ی آذربایجان
اما کاش بودین و زلزله ی دلها رو از نزدیک میدیدین
گلایه نوشت:کاش میتونستم همه چیزو بنویسم٬آهای اونی که خودت میدونی
کم لطفی کردی..
تشکر نوشت:از همه هموطنای عزیزم علی الخصوص
هم لینکای با معرفتم تشکر میکنم
مکرر نوشت:فقط مردم٬مردم و باز هم مردم٬آفرین مردم غیور
آبجیا و داد اشیای گلم امروز میخوام براتون بگم که چرا
اسم نارنجی رو برا خودم انتخاب کردم و چرا منو
به این اسم میشناسن
البته این سئوال خیلی از شماها میتونه باشه اما این آپو
بیشتر به خاطر آبجی مریمخوبم مدیر وبلاگ"ماه مسکین"کار کردم
1.همیشه به رنگای شاد و روشن علاقه ی خاصی داشتم چون معتقدم
باعث میشن تا اندازه ی زیادی روح آدم جوون بمونه از بین اینام
از نارنجی و صورتی بیشتر خوشم میاد.
2.من یه کتاب نوشتم به اسم "نارنجی بودن"که مجموعه ی
10 داستان کوتاهه که اسم یکی از شخصیتای داستاناش
نارنجیه که من خیلی دوسش دارم.
3.از نظر من نارنجی یعنی عشق من بهشت رو نارنجی میبینم.
4.برا عزیزترینمچن دس لباس نارنجی خریده بودم که خیلی
بهشون میومد و تصویرشون همیشه جلو چشامه.
اضافه توضیح نوشت:بعد از چاپ کتابم بعضی از بچه ها بطور خودجوش
بهم میگفتن آقای نارنجی که منم ازش الهام گرفتم.
راهنمائی نوشت:داستان نارنجی بودن تو پست خرداد 90 هستش
اگه دوس داشتین بخونینش.
خبر نوشت:بچه ها این روزا شدیدا"به رفتن از وبم میفکرم.
راستش دیگه نمیتونم مثه سابق به بچه ها بسرم،یعنی وقت و فرصتشو ندارم.
با درد نوشت:درد گردنم چن روزیه بیشتر شده آخه من دیسک گردن دارم و
کار زیاد با کامپیوتر مخصوصا"موس دردشو بیشتر میکنه
غمگین نوشت:دیشب هوای شهر تبریز و چشای من بارونی بود
انقد گریه کردم تا خوابم برد
فک میکردم روم تعصب خاصی داری
فک میکردم به قیمت جونتم که شده حاضر نشی از دستم بدی
فک میکردم برات خدای زمینی ام
فک میکردم بدون من نمیتونی زندگی کنی
فک میکردم هرگز پشتمو خالی نمیکنی
اما...
برا ابد تنهام گذاشتی بی عاطفه..
حرف دل نوشت:آسون به دستم آوردی که آسون ولم کردی
سئوال نوشت:بچه ها پست ثابتم بمونه؟
مکرر نوشت:این خانوم دونگ یی رو واقعا"دوس دارم
احوال نوشت:بچه ها نت که کمتر میام یه کم درد گردنم کمتر شده
حس نوشت:همه تونو عاشقونه دوس دارم باور میکنین؟
زنی کامل و نمونه به اسم دونگ یی
همه تون دونگ یی رو کم و بیش دیدین و میشناسین٬من درسایی
از شخصیت این سریال گرفتم که دوس دارم بتونم تو زندگی شخصی
ازشون استفاده کنم.
۱. تو بدترین شرایط امیدتو از دس نده همیشه یه روزنه ائی برا نجات از مشکلات هس.
۲. به بدترین آدما فرصت بده تا بتونن اگه میتونن خطاهاشونو جبران کنن٬خداجون
این کارو میکنن پس تو که بنده ی عزیز کرده شی حتما"باید این کارو بکنی.
۳. سعی کن به همه ی اتفاقا خوشبین باشی٬در برابر هیچ اتفاقی
تو همون وهله ی اول واکنش منفی نگیر.
۴. هیچ وقت شخصیتتو در برابر مقام و ثروت و قدرت نباز و اگه بدستشون آوردی
از اونا در جهت کمک به دیگرون و تعالی خودت استفاده کن.
۵. رفتاری رو با دیگرون انجام بده که دوس داری باهات انجام بدن.
۶. به ضعفا٬نیازمندا٬بی کسا کمک کن و به همه چی عشق بورز.
۷. وقتی به کسی ابراز علاقه میکنی از سر صداقت و با همه ی وجودت باشه
اون نیازی به ترحم الکی تو نداره.
۸.اگه زن هستی نشون بده که شاهکار خلقتی٬خداجون تو وجود تو نیروهایی قرار داده
که میتونی کوهو از جاش تکون بدی نشون بده که زن بودن یعنی ی مزیت.
۹. همیشه کارای بد و فریب و حیله نیس که به سرانجام میرسه٬نیکی شاید راه رو
دور کنه اما ثمره ش تضمین شده و ابدیه.
۱۰.و در آخر اینکه عشق به خدا جون و خونواده بهترین پشتیبانیه که میتونی
همیشه و همه وقت روش حساب کنی.
سئوال نوشت:دوس دارم شمام به این ۱۰ مورد اضافه کنین.
توضیح نوشت:هیچ اشکالی نداره که ی شخصیت خارجی بشه الگو
انسانیت تو همه جای دنیا یه طعم و ی شکل داره.
شرح حال نوشت:تازگیا درد انگشتامم به درد گردنم اضافه شده.
گلایه نوشت:معلوم نشد آخر این قصه چی شد فک نمیکنم کره ای یا اینقد بد سلیقه باشن
و باز هم چشمان اشک آلود و عزای آقا..
باز هم محرم آمد وصدای طبل و سنج و زنجیر و نمایش کتل ها٬
دسته های زنجیر زنی و هیبت عزاداری شاه حسین(ع) گویان٬
لرزش پرچم ها در باد٬اشک بر روی گونه ها و نوای حزن بر لب ها٬
تکایا٬مساجد٬خیابان٬خانه ها٬همه جا و همه جا لبریز از عشق٬
عبادات و راز و نیازتان قبول سرور آزادگان جهان
خواهش نوشت: آبجیا و داداشیای گلم لطفا"تو راز و نیازا و
دخیل بستناتون منو فراموش نکنین منم دعاتون خواهم کرد.
منمعباسمنه دریالرآغلار
عربی گوید : روزی در منزل امیر مومنان بودم و مشاهده کردم که کودکان
در حیاط خانه مشغول بازی هستند اما برایم عجیب بود چیزی که میدیدم چون
عباس(ع) به دنبال حسین(ع) روان بود و بر جای پاهایش بوسه میزد .
وان دیگری گوید : روزی مشاهده کردم که حضرت علی(ع) عباس(ع) را دست بسته
تعلیم جنگ میفرمایند . عرض نمودم یا امام این چه حالیست ؟
فرمودند : روزی فرا خواهد رسید که پسرم عباس دو دستش را در راه برادرش
فدا کند . من او را برای چنین روزی آماده میکنم .
عباس علیه السلام جوانی بلند قامت و رشید و در زیبایی در بین جوانان عرب
همتا نداشتند . از آن رو آن حضرت را ماه تابان بنی هاشم(قمر منیر بنی هاشم)
لقب دادند. در شجاعت و جنگاوری بی همتا بودند و امام حسین(ع) را همواره
مولای من خطاب میفرمودند جز لحظه ی دم آخر که ایشان را برادر نامیدند .
حضرت خود لحظه ی آخر سر ایشان را به روی زانوان خود گرفتند و فرمودند :
عباس کمرم شکست..
برا تو نوشت : یادته ۲ سال حاجتتو از آقا طلبیدم و آخرشم حاجت روا شدی؟
اما یادت باشه تو قسم حضرت ابوالفضل منو به زمین زدی..
احسان نوشت :برا حسینی آ هدیه دارم هر کی خواس بهم خبر بده.
شیدا از آن شدم که نگارم چو ما ه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
و عمر شیدائی من چه خاطره انگیز گذشت
در شبی پر از بغض و سکوت و هراس .
ولی بدان که من ٬ هرگز هجوم سایه ها را به حریم شمشاد ها باور نخواهم کرد .
چرا که لحظه لحظه ی با تو بودن امید است .
امید اینکه اگر روشنائی یی نبود هرگز سایه ها جسارت بودن نمی یافتند
و دعاهای من بدرقه ی راهت خواهد بود .
تا جهان هست و من هستم..........
سروده نوشت :این شعر اولین شعر ترانه ایه منه هر کی دوسش داش میتونه ورش داره.
چشــــای مهـــــربون و نــــاز و اداتو دوس دارم
فـــــــدای تو دلبرم دلبـــــــــری هاتو دوس دارم
کاش بشه یه روز بیای سر بذارم رو شونه هات
دل من فـــــــدای تو لحن صــــــــداتو دوس دارم
خواهش نوشت : بچه ها ی دری به روم وا شده بود که بسته شده برا وا شدن دوباره ش
برام دعـــــــــــــــــــــــــــــا کنین
دکتر مرتضی شیخ
دکتر شیخ از مردم پول نمیگرفت و هر کس هرچه میخواست
در صندوقی که کنار میز دکتر بود می انداخت؛ و چون مبلغ ویزیت
دکتر 5 ریال تعیین شده بود (بسیار کمتر از حق ویزیت دیگر
پزشکان آن زمان)،بیشتر مواقع، سر فلزی نوشابه به جای
پنج ریالی داخل صندوق انداخته می شد و صدایی مانند انداختن
پول شنیده میشد.از زبان دختر دکتر شیخ گفتهاند که
روزی متوجه شد پدرش مشغول شستن و ضد عفونی کردن
انبوه سر نوشابه های فلزی است.دخترش با شگفتی میگوید:
«پدر بازی می کنی؟ چرا سر نوشابه ها را می شویی؟»
پدر پاسخ داد: «دخترم، بیمارانی که نزد من میآیند،
بهتر است از سر نوشابههای تمیز استفاده کنند تا آلودگی را
از جاهای دیگر به مطب نیاورند. این سر نوشابههای تمیز را
آخر شب در اطراف مطب میریزم تا بیمارانی که پول ندارند و
خجالت می کشند که در صندوق چیزی نیندازند،
از اینها که تمیز است استفاده کنند.»
دوستایی که دوس دارن از آقای دکتر و خاطراتشون بیشتر بدونن
لطفا"بیان ادامه ی مطلب..
دلتنگی نوشت:از وقتی مریض شدم بعضیا یا نمیان یا خیلی کم میان
اما عب نداره من هنوزم دوستون دارم.
تشکر نوشت:از سایت طراحان(آبجی شیدا) بابت طراحی و ساخت قالبم خیلی متشکرم
تقدیم به همه ی باباهای خوب و نازنین
زندگی برا من از اون روزی شروع شد که پس از کلی گریه و بهونه مامانو گرفتن
تو بغل بابا خوابم برد. چند روزی بود که مامان ثنا چمدوناشو برا مسافرت به یه دنیای
دیگه بسته بود. من از خاطرات با مامان بودن فقط چند تا تصویر کوتاه تو ذهنمه.
لبخند مامان، شونه کردنه موهای قرمزم و لالایی رو پاهای مهربونش.
بعد جانشینی بابا بجای مامان ثنا شروع شد.
بابا میگفت وقتی که من بدنیا اومدم موهام قرمز حنائی رنگ بود.
بخاطر همین اسممو گذاشتن حنا البته بعدها که بزرگ و بزرگتر شدم رنگ موهام
تغییر کرد و شد خرمائی رنگ اما خب هنوز اسمم حنا بود. بابا بهم میگفت خانوم حنا.
من عشق بابا بودم خیلی منو دوست داشت. حسابی لوسم میکرد.
قربون صدقم میرفت و همیشه مواظبم بود.
کسایی که طعم بی مادری رو چشیدن میدونن که یه بچه ی کوچولو
چقدر احتیاج به محبت و نوازش مادر داره. کسی که آدمو تر و خشک میکنه
نگاهای مهربونشو نثار آدم میکنه براش غذاهای رنگارنگ میپزه
تو ناراحتی و خوشیهاش باهاش شریک میشه تو وقت مشکلات محرم اسرار میشه
یه آغوش گرم برا آسودن میشه و یه پرستار به وقت بیماری میشه.
اون موجود آسمونی مادره. اما برا من اون موجود آسمونی پدر بود.
یعنی بابا برا من هم مادر بود و هم پدر.
بابا خیلی جوون بود که مامان مرد اما بابا یه دختر داشت به اسم حنا
که به گفته خودش نصفه دیگر زنش ثنا بود.
بابای من طاهر بود اسمش طاهر بود و خودش هم طاهر.
یک مرد ایده آل که هر زنی آرزوی داشتن همچین مردی رو داشت.
البته نه اینکه چون بابای منه ازش تعریف میکنم نه.
اون توی دوست و آشنا و فامیل زبانزد بود. اخلاق خوبش منشش و خیلی چیزای
مثبت دیگش هر کسی رو مجذوب خودش میکرد و با داشتن یه همچین پدر خوبی
من خوشبخت بودم.بابا یه مرد خوش تیپ بود. همیشه کت و شلوار میپوشید و
علاقه ی عجیبی به رنگ طوسی داشت. همیشه صورتشو اصلاح میکرد و موهای جو
گندمیش همیشه مرتب و شونه کرده بود. یه مرد قد بلند با نگاههایی که
آرامش تو شون موج میزد و یه لبخند ملیح که هیچ وقت از لباش محو نمیشد.
وقتی که میخندید دندونای سفید و صدفیش معلوم میشد
و چهره دوست داشتنی بابا رو جذاب و جذاب تر میکرد. اون هر روز با صدای اذان
از خواب پا میشد و بعد اذان دیگه نمیخوابید.
یادمه که خیلی وقتا شبای تابستون نصف شب که از خواب پا میشدم تا آب بخورم
میدیدم چراغ اتاق کوچیکمون روشنه. از لای در که نگا میکردم میدیدم بابا
مشغول قرآن خوندنه.چهره نورانی بابا با اون لبخندش که حتی موقع قرآن خوندنم
محو نمیشد همیشه تو ذهنمه. بابا صبحها گلهای باغچه رو آب میداد.
به قناریهاش آب و دون میداد و برای خریدن نون که معمولا"سنگگ بود بیرون میرفت.
خونه ما نسبتا"بزرگ بود یه خونه قدیمی که کف حیاطمون با آجرای مربع قرمز
سنگ فرش شده بود و دو تا باغچه بزرگ که یه درخت گیلاس گوشه یکی از اونا
خودنمایی میکرد. شیشه های پنجره اتاق ما تو طبقه اول تشکیل شده بود از
شیشه های رنگی خوشگل نیلی بنفش قرمز زرد سبز و نارنجی که
با تابش خورشید به خونمون وسط اتاق طیفی از رنگهای خوشگل پهن میکرد.
بابا عاشق چیزای قدیمی بود. خیلی به سنت و آداب و رسوم ارزش قائل میشد.
بابا همیشه معطر بود. همیشه یه بوی خوش عطر ازش مییومد.
ساده و صمیمی و خوش قلب بود. او واقعا"یه فرشته بود.
یه بار از بابا پرسیدم: بابائی چرا هیچ وقت ازدواج نکردین؟
در حالیکه همون لبخند معروفشو به لب داشت گفت: خانوم حنا، دختر گلم،
مامانت که مرد صورت زندگی برا من تا یه مدتی تغییر کرد.
میدونی مادرت ثنا یه زن نمونه و استثنائی بود یه موجود واقعا"برتر بود.
من دیگه نمیتونستم کسی رو مثل اون دوست بدارم.
نمیتونستم برا کس دیگه ای مثل اون محبت کنم. در ثانی اون از خودش یه دختر
عین خودش زیبا و مهربون به یادگار گذاشته بود. خانوم حنا تو نصفه دیگه ی
ثنایی برا من تو هم حنایی هم ثنا. میدونی که بابا عاشق تو ئه.
تو رو که دارم انگاری ثنا پیش منه. هرگز عشق و علاقم به تو رو با کسی تقسیم نمیکنم..
حالا زندگی برا من یه رنگ دیگه شده حالا انگیزه من برای زنده بودن تویی عزیزم.
و بابا راست میگفت من عشق بابا بودم همچنین که او عشق من بود.
بابا موهای منو میبوئید و میگفت عطر موهای تو عین عطر موهای ثناست.
دختر خدا تو رو بمن داد تا زیاد غم نبودن ثنا رو حس نکنم.
عزیزم تنها آرزویی که من دارم دیدن خوشبختی تو یه.
تو همه شوق زندگی منی، ثنا تو وجود توست. تو برام عین زندگی هستی.
خیلی جالبه یه بار من مریض شده بودم فکر کنم سرما خورده بودم
نمیتونستم مدرسه برم. بابا تب کرده بود اون بیشتر از من مریض شده بود و
ما هر دو متقابلا"پرستاری همو میکردیم.
بابا یه مغازه کوچیک فرش فروشی تو بازار داشت که از پدرش براش به ارث رسیده بود
و خونه بزرگمون هم ارث پدر بابا بود. آخه بابا و مامان هر دوشون تنها فرزندای
پدر و مادرشون بودن و به همین دلیل من از نعمت داشتن عمو و عمه و خاله و دائی
محروم بودم. اما جای همه اونا من بابا رو داشتم که خودش برام یه دنیا بود.
من خواستگارای زیادی داشتم یه زمونی خونه ی ما شده بود محله برو و بیا!
و چون خود منم عین بابا تک فرزند بودم و وضع مالی مون هم تقریبا"بد نبود
خیلی ها خواهان ازدواج باهام بودن. اما بابا وسواس زیادی بخرج میداد.
شده بود عین امتحان کنکور. از هر پسری کلی تحقیق میکرد و آخرش یه مصاحبه
با پسره میکرد تا اینکه از بین همه ی اون خواستگارا بابک رو انتخاب کردیم.
بابک همسر فعلی من مردی در حد و اندازه های باباست.
پسر خوبیه خودش رو کاملا"با اخلاق و رفتار من هماهنگ کرده و شکر خدا
مشکلی با هم نداریم.حالا بگذریم قراره من بیشتر از بابا بگم.
من گاهی وقتا که میخواستم سر به سر بابا بذارم و باهاش شوخی کنم
بهش میگفتم بابا طاهر. بابا هم الکی اخماشو تو هم میکرد و میگفت
ئه بابایی بازم گفتی؟ اینقدر به من نگو بابا طاهر یاد باباطاهر عریان میافتم
احساس پیری میکنم بابا به این جوونی نمیتونی پیدا کنی ها؟
و هر دومون میزدیم زیر خنده.
بابا واقعا"جوون بود. قیا فش اصلا"به سنش نمیخورد. همیشه لبخند به چهره اش بود.
من جز سر قبر مامان هیچ وقت ندیدم که بابا گریه کنه.
فقط بعضی وقتا که سر قبر مامان میرفتیم بعد از فاتحه من چند قدمی دور میشدم
و موقعی که بابا خودشو تنها میدید شروع میکرد با روح مامان حرف زدن
و اونوقت بود که من میدیدم بابا آروم آروم اشک میریزه.
حقیقتش من بابا رو خیلی دوست داشتم. مردی همچون بابا که اگه میخواست
میتونست براحتی نظر هر زنی رو جلب کنه و ازدواج کنه بخاطر من هرگز
اینکار رو نکرده بود.اون منو با هزار سختی و مشکل بزرگ کرده بود.
تو بچگی اون موهامو شونه میکرد. لباسامو میشست. برام غذا میپخت
تا مدرسه میبردتم. حتی اوایل خودش منو حموم میبرد و بعدا"که کم کم
میخواستم بزرگ شم همه اینکارا رو یادم داد تا خودم روی پای خودم بایستم
و از اوایل نوجوانیم من دیگه برا خودم خانومی شده بودم.
دیگه نمیذاشتم بابا کار خونه بکنه ضمن اینکه به خودم و کارام میرسیدم
برا بابا مادری هم میکردم.شبا سرشو میگرفتم رو دامنم و با موهای جو گندمی بابا
بازی میکردم که از این کارم خیلی خوشش مییومد. چون همین که یه چند دقیقه
موهاشو نوازش میکردم بابا خوابش میبرد.
راستی باباطاهر هر هفته شبای پنج شنبه منو میبرد برا شام بیرون
هر دفعه یه جایی میرفتیم. خیلی بهمون خوش میگذشت.
ما 2 تا واقعا"زندگی آروم و راحتی داشتیم خوشبختی با تمام وجودش بهمون لبخند میزد.
اون روز صبح داشت بارون مییومد. جلوی پنجره ایستاده بودم و حیاطو تماشا میکردم.
بارون پائیزی داشت به شیشه ها میخورد و بسرعت پائین مییومد.
کف آجرای حیاط پر شده بود از دایره های مواج.
برگای درخت گیلاس که ریخته بود روی کف حیاط خیس خیس شده بودن.
چند تا گنجیشک کوچولو زیر طاق در کوچه پناه گرفته بودن.
بابا دیر کرده بود چترم با خودش نبرده بود.
حتما"بیچاره الان حسابی خیس شده بود طبق معمول رفته بود دنبال نون.
در وا شد. با صدای باز شدن در گنجیشکای کوچولو پر زدند.
بابا در حالیکه یه سنگگ کنجدی رو چسبونده بود به بغلش سرفه کنان وارد حیاط شد.
زود دویدم جلوش تا نون ازش بگیریم و کمکش کنم. اما نه وای.... روی نون، جلوی کت بابا
و روی چونش قطرات خون بود و بابا همین جور داشت سرفه میکرد.
با بابک تو مطب دکتر بودیم.
نگام رو عکس پرستاری که مریضا رو دعوت به سکوت میکردسنگینی کرده بود.
من و بابک هیچ کدوم حرف نمیزدیم. لحظات داشت
به کندی میگذشت. تازه یادم افتاد بود که بابا مدتی بود که سرفه میکرد و وقتی
ازش میپرسیدم میگفت: چیزی نیست مال هوای بد حجره است خوب میشم.
چند بارم رو پیراهنای بابا لکه های خون شسته شده دیده بودم و به هوای اینکه
بابا احتمالا"خون دماغ شده چیزی نگفته بودم و حالا نمیدونستم چه سرنوشتی
در انتظار بابای نازنینمه. در مطب به آرومی باز شد. دکتر بطرف ما اومد در حالیکه
عینکشو از رو چشاش برمیداشت گفت: متأسفانه خبر بدی براتون دارم.
پدر شما سل داره...
افسوس و صد افسوس که ما خیلی دیر متوجه بیماری بابا شدیم.
بابا طاهر من داشت روزای آخر زندگیشو میگذروند.
تعداد سرفه های اون بیشتر و بیشتر شده بود و مقدار خونی که از گلوش میومد
هی زیادتر میشد. رنگش زرد شده بود عین برگای پائیزی.
پائیز بابا رسیده بود. بابای گل من که از هر چی تو دنیا بود برام عزیزتر بود.
بابا تو بهار بدنیا اومده بود و حالا داشت تو پائیز با این دنیای بی رحم خداحافظی میکرد.
و تو یکی از غروبای همین پائیز سرد ما رو تنها گذاشت و رفت.
همسر من بابک بزرگترین شانس زندگیم بود. اون جانشین بابا طاهر شده بود
و جای اونو برام پر میکرد. اما هنوز دلم پیش باباست.
جالبه که اون هنوز به طور مطلق ترکم نکرده. هنوز هر از گاهی بخوابم میآید
احوالمو میپرسه و راهنمائیم میکنه. همیشه با اون لبخند زیبائی که گوشه ی لبشه
بهم آرامش میده. اون یه فرشته بود.
بابا طاهر بود طاهر به دنیا اومد و طاهر از این دنیا رفت.
منو و بابک هنوز تو همون خونه قدیمی که در و پنجره هاش با شیشه های رنگی
تزئین شده زندگی میکنیم. قناریای بابا بعد مرگش مردن.
بجای اونا من دو تا قناری نر و ماده جوون خریدم.
بابک مرد خوبیه نمیذاره زیاد تنها باشم نمیذاره زیاد جای خالیشو حس کنم.
ما هنوز رسم بابا رو ادامه میدیم.
پنجشنبه ها برا غذا میریم بیرون و همیشه عکس بابا رو روی میز کنار خودمون میذاریم
چون اون همیشه با ماست.
قراره بزودی برامون 2 تا مسافر از راه برسن یکی دختر و یکی پسر.
حتما"حدس میزنین که قرار اسم اون دو تا چی باشه؟
روح مامان و بابا تو وجود اون دوتاست من مطمئنم.
بابا یه جمله معروف داشت که دوست دارم براتون بگم . بابا طاهر میگفت:
ممکنه ما نتونیم به هر اونچی که آرزو داریم برسیم اما
همه ی ما میتونیم آدمای خوبی باشیم.
من خانوم حنام دختر طاهر.
برگرفته از کتاب "نارنجی بودن"نوشته ی محمد رضا اعلائی
تبریک نوشت:عید رو خدمت همه آبجیا و داداشیای گلم تبریک میگم
توضیح نوشت:بچه ها بخاطر پریدن تعدادی از لینکام مجبور شدم تا پست تیر ماه
برگردم عقب تا پیداتون کنم و مجددا"بلینکمتون دیگه درد گردنم بیشتر از این بهم اجازه نداد
لطفا"اگه اومدین و دیدین لینکتون نیس بهم خبر بدین.
پینوکیو رو دوس داشتم چون اگه دروغ میگف از رو ترسش بود نه رذالت و
حیله گری
دلم به حالش میسوخت چون هیچ وخ گربه نره و روباه مکار ول کنش نبودن
به خاطرش گریه میکردم چون خیلی ساده دل و کم عقل بود
خوشال میشدم چون به اشتباهش پی میبرد
حسودیشو میکردم چون رفیق همیشگی به اسم جینا داش
و اینکه اون به خاطر دل و صاف و مهربونش و به خاطر همه سختیایی که
کشیده بود و به خاطر پدرش بالاخره آدم شد..
حرف دل نوشت:خیلی از بچه ها با اینکه نمیان و اما من هر از گاهی بهشون میسرم
منو از لینکاشون حذفیدن،باشه حرفی نیس اما من هرگز اینکارو نمیکنم..
گلایه نوشت:بعضی از بچه ها وبشونو حذفیدن،خوش غیرتا لااقل یه خداحافظی یی چیزی..
آرزو نوشت:دلم دنیا دنیا گریه میخواد،کاش منم مثه پینوکیو ی روز آدم شم..
بازم سالی دیگه از راه رسید،این یعنی قدر بدونین شبها و روزایی رو که در کنار همین..
چن سالیه که نوروز دیگه برام عطر و بوی قدیمو نداره اما هنوزم برا اومدنش ذوق میکنم..
با تمام احساسم برا خوشبختی همتون دعا میکنم و اگه کسی رو نا خواسته اذیت کردم
ازشون طلب حلالیت میکنم،دوستون دارم ۱۰۰۰تا..
هموطن،ای مصیبت دیده از خشم زمین،ای مظلوم ترین فرشته ها،
اشکهایم برایت کم ارزش ترین متاعیست که نثارت میکنم
و اندوه فراوانت را با قلب شکسته امتقسیم میکنم
هموطن عزیز تر از جانم،شاید برای منآذربایجانییا آن دوستبمی
یا آن نازنینشمالیدرک این که تو چه میکشی ملموس تر باشد،
ایران در کنار توست ما را نیز در کنارت پذیرا باش..
خواهرم،اشکهایت اشکهایم را سرازیر کرد،غمهایت را به دست بادها بسپار
و دستان خواهران و برادرانت را که بسویت دراز شده در دست بگیر
برای ساختن فردایی بهتر..
احساس نوشت:همه این صحنه ها و تصاویر رو از نزدیک خودم حس کردم
واسه همین موقع این آپ بارها بغض کردم و اشک ریختم .
وظیفه نوشت: نازنین هموطن من این کمترین کاری بود که میتونستم برا همدردی با شما انجام بدم
غروب هر چه زودتر غمهاتونو آرزومندم .
و امروز ۸ ام اردیبهشت است..
خواهش نوشت:از دوستای عزیزی که منو دوس دارن خواهش میکنم به این سه تا لینک
سر بزنن تولدشونه امروز.
آبجی مریمhttp://7in7.blogfa.com
آبجی آناهیتاhttp://doostanehayema.blogfa.com
آبجی سمیراhttp://geryekon68.blogfa.com
معذرت نوشت:بچه ها میدونم خیلی وخته نتونستم بهتون سر بزنم،از همتون معذرت میخوام
و قول میدم که بزودی جبران کنم.
بچه ها امروز اومدم ۳ تا مطلب مهمو بهتون بگم
اولش معرفی یکی از لینکامه٬وبلاگوداع با خوشبختی
بمدیریتآبجی کژال ٬موضوعاین وبلاگ داستانهای دنباله دار عاشقونه
و آموزنده ایه که خود آبجی نوشتن داستانای ایشون سرشار از هیجان و
غم و شادی ان و خیلی ام آموزنده ن
از آبجیا و داداشیای گل و مهربونم که به داستانهای عاشقونه علاقه دارن
خواهش میکنم حتما به وبلاگ ایشون سر بزنن و با کامنتاشون
ایشونو تشویق کنن من از هر جهت تضمین میکنم که با یه بار خوندن
داستاناشون شیفته شون میشین
ایشون قلم بسیار قوی و نافذی دارن
و همچنین خوشال تر میشم که ایشون رو لینک کنین
و کد لوگوشون رو تو وبتون بذارینش
این آدرسشونه: وداع با خوشبختی
و اینم لوگوشون: خواهشا"برا گرفتن کد لوگوشون حتما"پیشم بیاین
تبریک نوشت:ولادت مولا حضرت علی(ع) و روز پدر رو خدمت همه ی دوستای گلم تبریک میگم.
دوستای عزیزم اینبار براتون داستان سارایرو انتخاب کردم
اگه دوس داشتین میتونین ابتدا صدای آهنگ وبمو قطع کرده سپس
روی آهنگ سارای کلیک کنین تا این داستانو با آهنگی که برا همین
ماجرا ساخته شده گوش کنین،اینجوری لطفش بیشتره.
در روزگاران قدیم در دشت پهناور مغان،از نواحی آذربایجان ايلي زندگي
ميكردندكه روزگارشان با كشاورزي و دامداري مي گذشت. عصر، عصر ظلم بود
و دوره، دوره خان خاناتي... اهالي ده مجبور بودند كه بيشتر محصولات
كشاورزي شونو به خان بدن، آخه زمينها همه مال خان بود و كشاورزها
فقط مقداري از درآمدشون رو به عنوان حق الزحمه كارشون برمي داشتن.
در اين ده، كشاورزي زندگي مي كرد به اسم سلطانكه دختري
زيبا و
مهربون به اسم سارایداشت؛ دختري كه هركس اونو مي ديد
با خود مي گفت كاش مي دونستم كه خداوند اين دختر زيبا رو
قسمت كدوم مرد خوشبختي مي كنه؟
يئريشي دوروشو غمزه
لي گؤزه ل
هانسي بخته وره پاي يارائيبسان
يئره برابرون وار؟ ديينمه
ره م
گؤيده ملك لرده تاي يارائيبسان
اي دختر زيبا كه راه رفتنت و
ايستادنت با ناز و غمزه است
براي كدام خوشبخت آفريده شده اي؟
تو روي زمين
همتايي داري؟باور نمیکنم
تو برابر با فرشته هاي آسمان آفريده شده اي
سارايچشم و چراغ ايل مغانبود؛ دختري زيبا، مهربون و عاقل... و البته
توي همون ده جوان بسيار برومند و شايسته اي بود به اسم آيدينكه
سردسته چوپانهاي ده بود.
اون زمانها كه زندگي مردم به دامداري و كشاورزي بسته بود،
حفاظت از دامهاي مردم كار بسيار سخت و مهمي بود و چون آيدينسردسته
گله دارها بود بهش مي گفتن خان چوپان ...
ازنظر اهالي ده خان چوپانشايسته ترين جوان براي ازدواج با سارايبود
و خان چوپانو ساراي، هم عاشق همديگر بودند.
و عاقبت هم يك روز سارايزيبا را
عقد بسته و نامزد خان چوپانكردند..
لطفا"برا خوندن بقیه ی داستان تشریف ببرین به ادامه ی مطلب
توضیح نوشت :این متن خیلی جاها بود برا همین نشد از وب خاصی اسم ببرم البته من ویرایشش کردم
نا خواسته نوشت :با عرض شرمندگی به اطلاع اون دسته از دوستای عزیزی که بعد این تاریخ میان باید عرض
کنم که دیگه نمیتونم کسی رو لینک کنم منو ببخشین علتشم اینه که دیگه به هیچ عنوان نمیتونم سر بزنم
باور نوشت : اگه بگم برا این آپم بیش از ۶ ساعت وقت گذاشتم باور میکنین؟پس لطفا"نخونده نظر نذارین
و لطفا"نظراتون مرتبط باشه.من برا آپام خیلی زحمت میکشم.اگه ام برا دعوت آپتون میاین بازم لطف کنین
و نظر بذارین ممنون.