Quantcast
Channel: کوچه های دلتنگی
Viewing all 45 articles
Browse latest View live

داستان پسر بچه و درخت سیب

$
0
0

 

pesar

دوستان براتون یه داستان انتخاب کردم که تو فایل پاور پوینته

برا دیدن و خوندنش اول صدای آهنگ وبمو کم کنین

بعد از قسمت چپ و پایین تصاویر کوچک روی  slide show from current slide

کلیک کنید

 

اینجا کلیک کنید

 


افسانه آنا قلیچ و توره بگ

$
0
0

 

در زمانهای خیلی قدیم در سرزمینی که اکنون آنرا ترکمن صحرا

می‏نامیم حاکمی حکومت می‏کرد که دارای دختری زیبا روی

 بنام توره بگ بود. توره بگ دختری شاد و شوخ طبع بود که

در ضمن بسیار شجاع و سوارکاری ماهر بود.

tore bagh

او هر روز صبح با کنیزان خود سوار بر اسب به تاخت بسوی

دشت شقایق که در کنار چشمه ایشیق گل بود می‏رفت

و بعد از اینکه دامن خود را پر از انواع گلهای زیبا و معطر می‏کرد

به قصر برمی گشت.

قصر حاکم در ورودی شهری که با دیوارهای بلند محافظت

 می‏شد قرار داشت و روبروی آن دشتی وسیع و سرسبز

وجود داشت که در زیبایی بهشت را به یاد می‏آورد.

 پهنه دشت پر بود از گلهای قاصدک و شقایق که صبحگاهان

 نسیم ملایم قاصدک ها را به پرواز درمی آورد و فضایی رویایی

 به منطقه می‏بخشید. دختر حاکم هر روز صبح پس از بازگشت

 از دشت به بلندای برج قصر می‏رفت و از پنجره برج که بر روی

 دشت باز می‏شد دقایقی مناظر طبیعی را نظاره گر می‏شد.

dasht

یک روز صبح که توره بگ با دامنی پر از گل در راه بازگشت از

 دشت بود بر فراز تپه ها جوانی را دید که سوار بر اسب سفید

 به حالت تاخت بسوی دشت می‏آید. توره بگ پیش قراول کنیزان

به حرکت خود ادامه داد. جوان نزدیک و نزدیک تر می‏شد.

از کنیزان جلو زد و هر لحظه به توره بگ نزدیکتر  می‏گشت.

توره بگ که نمی‏خواست جوان از او جلوتر بزند با شلاق کوچک

 قرمز رنگی که در دست داشت به گردن اسب کوبید ولی

 فایده ای نداشت. جوان با لبخندی بر لب از او جلو زد و پس از

طی مسافتی که از او جلو افتاد ناگهان با مهارتی باورنکردنی

 روی اسب جابجا شد و بحالت برعکس بر روی اسب خود نشست.

 دست بر روی سینه گذاشت و بحالت تعظیم خم شد در حالی که

 همچنان لبخند بر لب داشت. سپس دوباره به حالت عادی

 روی اسب نشست و آرام آرام از سرعت خود کاست.

توره بگ و کنیزان مجددا"از جوان جلو زدند و هنگام عبور

از کنار وی جوان دوباره تعظیم کرد.

ana ghelich

مهری نهفته در دل توره بگ جوانه زد.

توره بگ به بلندی برج رسید. پنجره چوبی برج را باز کرد

 به کنار پنجره آمد و دشت را نظاره گر شد و با کمال تعجب

مجددا"آن جوان را دید و این بار پیاده از اسب، جوانی بلند بالا،

چهار شانه، با موهای مشکی به رنگ شب و ابروانی بهم متصل

 با سیمایی مردانه و سینه ای ستبر.

کوینکی به رنگ آبی لاجوردی به تن داشت. شالی قرمز رنگ

و پهن به کمر بسته بود و چکمه هایی به رنگ قهوه ای تیره

 به پا کرده بود. جوان تا متوجه توره بگ شد مجددا"

با همان لبخند تعظیم کرد.

جواب لبخند جوان را توره بگ با لبخندی متقابل داد و پرسید:

جوان ناشناس کیستی؟ از کجا می‏آیی؟ و در اینجا چه می‏کنی؟

 جوان پاسخ داد: بانوی من آنا قلیچ هستم از ترکان مغول.

کس و کاری ندارم با عموی خود زندگی می‏کردم که سال پیش مرد.

حرفه ی معماری را خوب می‏دانم و به شهر شما آمده ام تا بمانم.

 شنیده بودم که ترکان در این شهر زندگی می‏کنند و اکنون پیش شمایم.

آنا قلیچ از همان اولین دیدار با توره بگ دل به او داده بود و

 یک دل نه بلکه صد دل عاشق او شده بود و اکنون به تنها

چیزی که فکر می‏کرد توره بگ بود. او اکنون روبروی

حاکم ایستاده بود. لحظاتی بود که درخواست خود را به

حاکم ارائه داده بود: خواستگاری از توره بگ!

حاکم در حالی که ردای قیزیل دون را به تن داشت و یک دست

 را به حالت تفکر زیر چانه داشت قدم می‏زد! از گستاخی این

 جوان کاملا"شوکه شده بود. کدام جوان بود که خواهان

توره بگ نباشد ولی مگر کسی جرأت ابراز علاقه به دختر حاکم را

  داشت و اکنون این جوان بلند بالا ( آنا قیلچ ) بدون پروا درخواست

 ازدواج با او را داشت و ابراز می‏نمود که هر شرطی را برای این کار

قبول می‏کند.

پس از لحظاتی حاکم رو به آنا قلیچ گفت:

پس جوان گفتی که معماری میدانی؛ بسیار خوب پس

شرط من این است. در بیرون از شهر پشت دیوارها قلعه ای

 بلند برای من می‏سازی تا بتوانم از بلندی آن قلمرو

خویش را ببینم! اگر توانستی این قلعه را بسازی

من توره بگ دختر عزیزم را به تو خواهم داد.

چه می‏گویی آیا قبول می‏کنی؟ آنا قلیچ در حالی که

 گرهی به ابروهای متصلش داشت گفت:

با این که کاریست بس طاقت فرسا و سخت ولی بخاطر عشق

 خود آن قلعه را خواهم ساخت تا هم به عشق خود برسم

و هم به شما نشان دهم که توانایی خوشبخت نمودن

 بانو توره بگ را دارم.

آنا قلیچ شروع به ساختن قلعه نمود. کاری طاقت فرسا

و سخت که فقط از عهده او بر می‏آمد. او به تنهایی شروع به کار کرد.

 بعد از مدتی 3 نفر از جوانان شهر که شیفته ی اراده، پشتکار

و اخلاق خوب آنا قلیچ شده بودند او را همراهی کردند.

روزها و هفته ها سپری می‏شدند و قلعه آجر به آجر بالا می‏رفت.

آنا قلیچ روزها کار می‏نمود و شب ها کنار دیوار برج مشغول

 به نواختن دو تار   می‏شد. عشق آنا قلیچ در درون توره بگ

زبانه می‏کشید. او که می‏دید آنا قلیچ بخاطر او چه سختی هایی

 را به جان خریده و چگونه مردانه مبارزه می‏کند در دل او را

تحسین می‏کرد و آرزوی زندگی در کنار چنین مردی را می‏کرد.

 توره بگ روزها با کنیزان خود به تماشای کار آنا قلیچ می‏رفت

و شبها از بالای پنجره برج به صدای دو تار او گوش می‏داد.

 دوتاری که آنا قلیچ شبها کنار آتش می‏نواخت و همراه

صدای آن ترانه های عاشقانه می‏خواند.

ana ghelich1

روزها و هفته ها تبدیل به ماهها و سالها شدند. دشت

وسیع بیرون شهر زرد می‏شد، قرمز و سپس سفید و

دوباره سبز و دوباره دور ادامه دار رنگها. ۴سال به همین

 طریق سپری شد. طی این مدت آنا قلیچ چندین بار مریض شد

 و کار نیمه کاره ماند اما او دوباره شروع کرد و هرگز پا پس نکشید.

در طی این 4 سال حاکم بارها از دخترش خواست تا با پسر

یکی از اشراف ازدواج کند اما توره بگ به آنا قلیچ وفادار بود

 و هرگز قبول نمی‏کرد تا اینکه روز موعود فرا رسید.

قلعه آنا قلیچ تکمیل شده بود. قلعه ای به ارتفاع ۶۰ متر با ۱۵۰ پله

 قلعه ای که با خون دل آنا قلیچ و دوستانش ساخته شده بود

 و در طی این 4 سال آنا قلیچ ضعیف شده بود.

قد او کمی خمیده شده بود. تارهای سفید مو در میان موهای

 سیاهش خود نمائی می‏کرد اما او هنوز جذاب ترین مرد شهر

بود برای توره بگ.

آنا قلیچ بالای قلعه بود و حاکم و اهالی شهر پائین قلعه.

آنا قلیچ از همان بالا تقاضای ۴ سال پیش خود را تکرار کرد:

جناب حاکم قلعه ای را که خواسته بودید ساختم. اکنون نوبت

 شماست که به وعده اتان عمل کنید.

  حاکم در حالی که رنگ به چهره نداشت گفت:

ولی هنوز قسمت کوچکی از کاری که می‏خواهم مانده

 اگر آنرا هم انجام دهی توره بگ از آن تو می‏شود.

آنا قلیچ اعتراض کنان گفت: ولی حاکم شما چیز دیگری

 از من نخواسته بودید. همین قلعه بود که ساختم اما باشد

 بگوئید که دیگر چه چیزی از من می‏خواهید؟

حاکم لبخندی موذیانه کرد و گفت: آنا قلیچ پسرم

 من دخترم را به کسی می‏دهم که هم هنرمند و هم شجاع باشد

 تا بتواند با هنرش او را اداره و با شجاعتش از او محافظت کند.

اکنون تو هنرمندی خود را به اثبات رسانده ای وقت آن است

 که شجاعت خود را نیز نشان دهی و آنوقت دیگر توره بگ مال توست.

 آنا قلیچ گفت: می‏پذیرم حاکم بگو باید چکار کنم؟

حاکم گفت: باید از بلندای آن قلعه بسوی توره بگ که

 پائین انتظار تو را می‏کشد پرواز نموده و فرود آیی!

همهمه ای در میان مردم در گرفت.

هیچ کس این کار را عملی نمی‏دانست ولی آنا قلیچ 2 روز

 مهلت خواست تا این شرط را عملی کند.

2 روز طول کشید تا آنا قلیچ دو بال برای پرواز تهیه کند

 بالهایی از پوست و پر پرندگان.

بادی سخت در حال وزیدن بود.

آنا قلیچ بر بالای قلعه منتظر فرود و پرواز به سوی معشوق بود

 و پرید اما کاش هیچ وقت نمی‏پرید.

افسانه سرایان روایت می‏کنند که باد آنا قلیچ را با خود برد.

بجای اینکه او را به معشوق برساند او را از بلندای قلعه

به بلندای آسمان برد و بعد از یکشبانه روز در دشت بخارا

به زمین نشاند.

بشنوید از آن طرف. بعد از آن حادثه توره بگ بسختی مریض شد

 و در بستر بیماری افتاد. عشق آنا قلیچ و فراق او چون موریانه

 جسم توره بگ را می‏خورد. او یک بار نزد زن پیشگویی

 بنام ایل قیزی رفت و پیشگو به او گفتکه تو و آنا قلیچ هرگز

 به یکدیگر نخواهید رسید.

il ghizi

توره بگ مریض و مریض تر شد و دیگر کلیه طبیبان از درمان

 او عاجز شده بودند و بالاخره توره بگ مرد. بعد از مرگ توره بگ

 حاکم دچار مرض لاعلاجی گشت و چندی بعد او نیز فوت نمود.

آنا قلیچ بی خبر از همه جا رنجور و خسته با جسمی

 نحیف بسوی شهر توره بگ حرکت نمود. با پای پیاده شهر به شهر

 روستا به روستا حرکت می‏کرد و در هر شهری یا روستایی

 توقف می‏کرد. کار می‏کرد اندوخته ای ذخیره می‏نمود و

دوباره به سفر خود ادامه می‏داد. او چنیدن بار مریض شد

اما به شوق دیدار توره بگ سلامتی خود را بدست آورده

و دوباره حرکت کرد.

از هر مسیری که می‏رفت هر که را می‏دید سراغ توره بگ را

 می‏گرفت. رفته رفته که به شهر نزدیکتر می‏شد از رهگذران

 می‏شنید که توره بگ مرده اما باور نمی‏کرد تا سرانجام به

 کنار قبر توره بگ رسید پس از گذشت یکسال!

مدتهای زیادی سر قبر معشوق خود گریست

 تا پس از مدتی تصمیم گرفت مناره ای برای قبر معشوق بسازد.

مناره ای زیبا ساخت و هر روز از دشت سرسبز برای توره بگ

 گلهای زیبای شقایق می‏چید و بر مزار او می‏ریخت.

او تا پایان عمرش ازدواج نکرد و پس از مرگش مردم

شهر او را کنار قبر توره بگ دفن نمودند و مناره توره بگ

 همچنان باقی است.

maghbare

عاشق و معشوق هر دو می‏میرند ولی آنچه که می‏ماند عشق است.

ashegh o mashough

نوشته ی محمدرضا اعلائی بر گرفته از کتاب "نارنجی بودن"
 

دختر زشت

$
0
0
                                                           

بچه ها من عاشق این شعر استاد مهدی سهیلی ام دوس داشتین بخونینش 

 dokhtare tanha

"دختر زشت "

         

خدایا بشکن این آیینه ها را

 
که من از دیدن آیینه سیرم


مرا روی خوشی از زندگی نیست


ولی از زنده ماندن ناگزیرم


      

  
از آن روزی که دانستم سخن چیست


همه گفتند این دختر چه زشت است


کدامین مرد او را می پسندد؟


دریغا دختری بی سرنوشت است


         


چو در آیینه بینم روی خود را


در آید از درم غم با سپاهی


سیه روزی نصیبم کردی اما


نبخشیدی مرا چشم سیاهی


        

 
به هر جا پا نهم از شومی بخت


نگاه دلنوازی سوی من نیست


از این دلها که بخشیدی به مردم


یکی در حلقه گیسوی من نیست


      

  
مرا دل هست اما دلبری نیست


تنم دادی ولی جانم ندادی


به من حال پریشان دادی اما


سر زلف پریشانی ندادی


        

 
به هر جا ماهرویان رخ نمودند


نبردم توشه ای جز شرمساری


خزیدم گوشه ای سر در گریبان


به درگاه تو نالیدم به زاری


        

 
چو رخ پوشم ز بزم خوبرویان


همه گویند او مردم گریز است


نمی دانند زین درد گرانبار


فضای سینه من ناله خیز است


        

 
به هرجا همگنانم حلقه بستند


نگینش دختری ناز آفرین بود


ز شرم روی نا زیبا در آن جمع


سر من لحظه ها بر آستین بود


        

 
چو مادر بیندم در خلوت غم


ز راه مهربانی می نوازد


ولی چشم غم آلودش گواه است


که در اندوه دختر می گدازد


         


به بام آفرینش جغد کورم


که در ویرانه هم نا آشنایم


نه آهنگی مرا تا نغمه خوانم


نه روشن دیده ای تا پر گشایم


      

  
خدایا بشکن این آیینه ها را


که من از دیدن آیینه سیرم


مرا روی خوشی از زندگی نیست


ولی از زنده ماندن ناگزیرم


        

 
خداوندا خطا گفتم ببخشای


تو بر من سینه ای بی کینه دادی


مرا همراه رویی ناخوشایند


دلی روشن تر از آیینه دادی


        

 
مرا صورت پرستان خوار دارند


ولی سیرت پرستان می ستایند


به بزم پاک جانان چون نهم پای


در دل را به رویم می گشایند


         


میان سیرت و صورت خدایا


دل زیبا به از رخسار زیباست


به پاس سیرت زیبا کریما


دلم بر زشتی صورت شکیباست

 

                                                  "مهدی سهیلی"  

 

soheyli

   اضافه نوشت:دوستایی که میخوان از استاد مهدی سهیلی بیشتر بدونن

لطفا"به ادامه ی مطلب مراجعه کنن  

 

 

تولد آبجی هستی م

$
0
0
 


 

هرگز گمان مبر که ز خیال تو غافلم

گر مانده ام خموش خدا داند و دلم

 

هستی

 

 

بچه ها امروز یعنی سوم مرداد تولد آبجی هستی مه

 آجی جونم هرگز فراموشتون نمیکنم

تولدت مبارکتولدت مبارکتولدت مبارکتولدت مبارکتولدت مبارکتولدت مبارکتولدت مبارک

آبجی جونم این عکس براتون کاملا"آشناس اینو فقط برا شما گذاشتم

نارنجی

 

پس هستی من ز هستیتوست

تا هستم و هستیدارمت دوست

۱۰۰۰تا..

 خواهش نوشت:لطفا"هیچی در مورد آبجی هستی نپرسین چون با عرض شرمندگی ج نمیدم

برا آبجی نوشت:آجی تو تموم این ماها منتظر این روز بودم

 سحری نوشت:وای آجی باورم نمیشه که خودتونم اومدین تو جشن٬یه نشونی بذارین کارتون دارم

 

وصیتی زیبا از انیشتین

$
0
0
 

منگر که که می گوید٬بنگر که چه می گوید

 

انیشتین

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای

 که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد

و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و

 به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه،

زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید.

 بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که

 به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب،

چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی

 و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و

کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.

کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که

 هر هفته خون او را تصفیه می کند.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و

راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و

بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند

با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی

شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید،

 تا گلها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم،

ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی

دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست،

کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند ...

 

سئوال نوشت:بچه ها نظرتون در مورد اهدا اعضا چیه؟

عذر تقصیر نوشت:آبجیا و داداشیا شرمنده به خاطر ماه رمضون و

ضعفی که دارم نمیتونم بهتون سر بزنم اما قول میدم که خیلی خیلی زود

 جبران کنم.قول میدم.


 

زلزله ی دلها

$
0
0
 

چون بینی طوفان زده ای

آهسته در ساحل منشین

دخترک

ظهر بود مردان سر کار بودند و دخترک در کنار مادرش به خواب

رفته بود و ناگهان...

دل زمین لرزید

و لحظاتی چند به جای مادر مشتی خاک در اغوش دخترک بود..

زلزله

همین چند روز پیش فضای آبادی را خنده ی کودکان پر کرده بود و

بوی بره ها..

و اکنون صدا و بوی خاک است و آن طرف تر ضجه ی مادری تنها..

دختر

زلزله همه چیز تو را از تو گرفت ولی دقیق گوش کن خواهرم...

صدای زلزله ی دلها را میشنوی؟

خبرو همه ی شما شنیدین٬زلزله ی آذربایجان

اما کاش بودین و زلزله ی دلها رو از نزدیک میدیدین

گلایه نوشت:کاش میتونستم همه چیزو بنویسم٬آهای اونی که خودت میدونی

 کم لطفی کردی..

تشکر نوشت:از همه هموطنای عزیزم علی الخصوص

هم لینکای با معرفتم تشکر  میکنم

مکرر نوشت:فقط مردم٬مردم و باز هم مردم٬آفرین مردم  غیور

 

 

چرا نارنجی؟..

$
0
0
 

آبجیا و داد اشیای گلم امروز میخوام براتون بگم که چرا

اسم نارنجی رو برا خودم انتخاب کردم و چرا منو

به این اسم میشناسن

البته این سئوال خیلی از شماها میتونه باشه اما این آپو

 بیشتر به خاطر آبجی مریمخوبم مدیر وبلاگ"ماه مسکین"کار کردم

 

نارنجی

 

1.همیشه به رنگای شاد و روشن علاقه ی خاصی داشتم چون معتقدم

 باعث میشن تا اندازه ی زیادی روح آدم جوون بمونه از بین اینام

 از نارنجی و صورتی بیشتر خوشم میاد.

 

نارنجی بودن

 

2.من یه کتاب نوشتم به اسم "نارنجی بودن"که مجموعه ی

10 داستان کوتاهه که اسم یکی از شخصیتای داستاناش

 نارنجیه که من خیلی دوسش دارم.

 

فرشته نارنجی

 

3.از نظر من نارنجی یعنی عشق من بهشت رو نارنجی میبینم.

 

عزیزترین

 

4.برا عزیزترینمچن دس لباس نارنجی خریده بودم که خیلی

بهشون میومد و تصویرشون همیشه جلو چشامه.

  

اضافه توضیح نوشت:بعد از چاپ کتابم بعضی از بچه ها بطور خودجوش

بهم میگفتن آقای نارنجی که منم ازش الهام گرفتم.

راهنمائی نوشت:داستان نارنجی بودن تو پست خرداد 90 هستش

 اگه دوس داشتین بخونینش.

خبر نوشت:بچه ها این روزا شدیدا"به رفتن از وبم میفکرم.

راستش دیگه نمیتونم مثه سابق به بچه ها بسرم،یعنی وقت و فرصتشو ندارم.

با درد نوشت:درد گردنم چن روزیه بیشتر شده آخه من دیسک گردن دارم و

کار زیاد با کامپیوتر مخصوصا"موس دردشو بیشتر میکنه

 غمگین نوشت:دیشب هوای شهر تبریز و چشای من بارونی بود

انقد گریه کردم تا خوابم برد

 

خوش باش

$
0
0
 tanha

فک میکردم روم تعصب خاصی داری

فک میکردم به قیمت جونتم که شده حاضر نشی از دستم بدی

فک میکردم برات خدای زمینی ام

فک میکردم بدون من نمیتونی زندگی کنی

فک میکردم هرگز پشتمو خالی نمیکنی

اما...

برا ابد تنهام گذاشتی بی عاطفه..

حرف دل نوشت:آسون به دستم آوردی که آسون ولم کردی

سئوال نوشت:بچه ها پست ثابتم بمونه؟

مکرر نوشت:این خانوم دونگ یی رو واقعا"دوس دارم

احوال نوشت:بچه ها نت که کمتر میام یه کم درد گردنم کمتر شده

حس نوشت:همه تونو عاشقونه دوس دارم باور میکنین؟

 

 


دونگ یی

$
0
0
 

زنی کامل و نمونه به اسم دونگ یی

 

 دونگ یی1

 

همه تون دونگ یی رو کم و بیش دیدین و میشناسین٬من درسایی

از شخصیت این سریال گرفتم که دوس دارم بتونم تو زندگی شخصی

 ازشون استفاده کنم.

۱. تو بدترین شرایط امیدتو از دس نده همیشه یه روزنه ائی برا نجات از مشکلات هس.

۲. به بدترین آدما فرصت بده تا بتونن اگه میتونن خطاهاشونو جبران کنن٬خداجون

این کارو میکنن پس تو که بنده ی عزیز کرده شی حتما"باید این کارو بکنی.

۳. سعی کن به همه ی اتفاقا خوشبین باشی٬در برابر هیچ اتفاقی

 تو همون وهله ی اول واکنش منفی نگیر.

 

دونگ یی2

 

 ۴. هیچ وقت شخصیتتو در برابر مقام و ثروت و قدرت نباز و اگه بدستشون آوردی

 از اونا در جهت کمک به دیگرون و تعالی خودت استفاده کن.

۵. رفتاری رو با دیگرون انجام بده که دوس داری باهات انجام بدن.

۶. به ضعفا٬نیازمندا٬بی کسا کمک کن و به همه چی عشق بورز.

 

دونگ یی3

 

 ۷. وقتی به کسی ابراز علاقه میکنی از سر صداقت و با همه ی وجودت باشه

 اون نیازی به ترحم الکی تو نداره.

۸.اگه زن هستی نشون بده که شاهکار خلقتی٬خداجون تو وجود تو نیروهایی قرار داده

 که میتونی کوهو از جاش تکون بدی نشون بده که زن بودن یعنی ی مزیت.

۹. همیشه کارای بد و فریب و حیله نیس که به سرانجام میرسه٬نیکی شاید راه رو

 دور کنه اما ثمره ش تضمین شده و ابدیه.

 

دونگ یی4

 

 ۱۰.و در آخر اینکه عشق به خدا جون و خونواده بهترین پشتیبانیه که میتونی

 همیشه و همه وقت روش حساب کنی.

 

سئوال نوشت:دوس دارم شمام به این ۱۰ مورد اضافه کنین.

توضیح نوشت:هیچ اشکالی نداره که ی شخصیت خارجی بشه الگو

انسانیت تو همه جای دنیا یه طعم و ی شکل داره.

شرح حال نوشت:تازگیا درد انگشتامم به درد گردنم اضافه شده.

گلایه نوشت:معلوم نشد آخر این قصه چی شد فک نمیکنم کره ای یا اینقد بد سلیقه باشن

 

 

محرم،ماه عشاق

$
0
0
 

و باز هم چشمان اشک آلود و عزای آقا..

محرم

باز هم محرم آمد وصدای طبل و سنج و زنجیر و نمایش کتل ها٬

دسته های زنجیر زنی و هیبت عزاداری شاه حسین(ع) گویان٬

لرزش پرچم ها در باد٬اشک بر روی گونه ها و نوای حزن بر لب ها٬

تکایا٬مساجد٬خیابان٬خانه ها٬همه جا و همه جا لبریز از عشق٬

عبادات و راز و نیازتان قبول سرور آزادگان جهان

 

خواهش نوشت: آبجیا و داداشیای گلم لطفا"تو راز و نیازا و

دخیل بستناتون منو فراموش نکنین منم دعاتون خواهم کرد.

 

عباس(ع)،مهربان ترین برادر عالم

$
0
0
 

منمعباسمنه دریالرآغلار

 

مولا

 

عربی گوید : روزی در منزل امیر مومنان بودم و مشاهده کردم که کودکان

 در حیاط خانه مشغول بازی هستند اما برایم عجیب بود چیزی که میدیدم چون

 عباس(ع) به دنبال حسین(ع) روان بود و بر جای پاهایش بوسه میزد .

وان دیگری گوید : روزی مشاهده کردم که حضرت علی(ع) عباس(ع) را دست بسته

 تعلیم جنگ میفرمایند . عرض نمودم یا امام این چه حالیست ؟

فرمودند : روزی فرا خواهد رسید که پسرم عباس دو دستش را در راه برادرش

 فدا کند . من او را برای چنین روزی آماده میکنم .

عباس علیه السلام جوانی بلند قامت و رشید و در زیبایی در بین جوانان عرب

 همتا نداشتند . از آن رو آن حضرت را ماه تابان بنی هاشم(قمر منیر بنی هاشم)

لقب دادند. در شجاعت و جنگاوری بی همتا بودند و امام حسین(ع) را همواره

 مولای من خطاب میفرمودند جز لحظه ی دم آخر که ایشان را برادر نامیدند .

حضرت خود لحظه ی آخر سر ایشان را به روی زانوان خود گرفتند و فرمودند :

عباس کمرم شکست..

 

برا تو نوشت : یادته ۲ سال حاجتتو از آقا طلبیدم و آخرشم حاجت روا شدی؟

اما یادت باشه تو قسم حضرت ابوالفضل منو به زمین زدی..

احسان نوشت :برا حسینی آ هدیه دارم هر کی خواس بهم خبر بده.

 

 

شیـــــــــــدائی

$
0
0
 

شیدا از آن شدم که نگارم چو ما ه نو

ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

 

شیدائی

 

و عمر شیدائی من چه خاطره انگیز گذشت

در شبی پر از بغض و سکوت و هراس .

ولی بدان که من ٬ هرگز هجوم سایه ها را به حریم شمشاد ها باور نخواهم کرد .

چرا که لحظه لحظه ی با تو بودن امید است .

امید اینکه اگر روشنائی یی نبود هرگز سایه ها جسارت بودن نمی یافتند

و دعاهای من بدرقه ی راهت خواهد بود .

تا جهان هست و من هستم..........

 

سروده نوشت :این شعر اولین شعر ترانه ایه منه هر کی دوسش داش میتونه ورش داره.

چشــــای مهـــــربون و نــــاز و اداتو دوس دارم

فـــــــدای تو دلبرم دلبـــــــــری هاتو دوس دارم

کاش بشه یه روز بیای سر بذارم رو شونه هات

دل من فـــــــدای تو لحن صــــــــداتو دوس دارم

 

خواهش نوشت : بچه ها ی دری به روم وا شده بود که بسته شده برا وا شدن دوباره ش

برام دعـــــــــــــــــــــــــــــا کنین

 

فرشته ای در قالب انسان

$
0
0
 

دکتر مرتضی شیخ

 

دکتر شیخ

 

دکتر شیخ از مردم پول نمی‌گرفت و هر کس هرچه می‌خواست

 در صندوقی که کنار میز دکتر بود می‌ انداخت؛ و چون مبلغ ویزیت

 دکتر 5 ریال تعیین شده بود (بسیار کمتر از حق ویزیت دیگر

 پزشکان آن زمان)،بیشتر مواقع، سر فلزی نوشابه به جای

 پنج ریالی داخل صندوق انداخته می شد و صدایی مانند انداختن

 پول شنیده می‌شد.از زبان دختر دکتر شیخ گفته‌اند که

روزی متوجه شد پدرش مشغول شستن و ضد عفونی کردن

انبوه سر نوشابه های فلزی است.دخترش با شگفتی می‌گوید:

«پدر بازی می کنی؟ چرا سر نوشابه ها را می شویی؟»

پدر پاسخ داد: «دخترم، بیمارانی که نزد من می‌آیند،

بهتر است از سر نوشابه‌های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را

از جاهای دیگر به مطب نیاورند. این سر نوشابه‌های تمیز را

آخر شب در اطراف مطب می‌ریزم تا بیمارانی که پول ندارند و

 خجالت می کشند که در صندوق چیزی نیندازند،

از اینها که تمیز است استفاده کنند.»

 

دوستایی که دوس دارن از آقای دکتر و خاطراتشون بیشتر بدونن

 لطفا"بیان ادامه ی مطلب..

  

دلتنگی نوشت:از وقتی مریض شدم بعضیا یا نمیان یا خیلی کم میان

اما عب نداره من هنوزم دوستون دارم.

تشکر نوشت:از سایت طراحان(آبجی شیدا) بابت طراحی و ساخت قالبم خیلی متشکرم

 

 

بابا طاهر

$
0
0

 

تقدیم به همه ی باباهای خوب و نازنین

 

زندگی برا من از اون روزی شروع شد که پس از کلی گریه و بهونه مامانو گرفتن

 تو بغل بابا خوابم برد. چند روزی بود که مامان ثنا چمدوناشو برا مسافرت به یه دنیای

 دیگه بسته بود. من از خاطرات با مامان بودن فقط چند تا تصویر کوتاه تو ذهنمه.

لبخند مامان، شونه کردنه موهای قرمزم و لالایی رو پاهای مهربونش.

بعد جانشینی بابا بجای مامان ثنا شروع شد.

بابا میگفت وقتی که من بدنیا اومدم موهام قرمز حنائی رنگ بود.

بخاطر همین اسممو گذاشتن حنا البته بعدها که بزرگ و بزرگتر شدم رنگ موهام

 تغییر کرد و شد خرمائی رنگ اما خب هنوز اسمم حنا بود. بابا بهم می‏گفت خانوم حنا.

من عشق بابا بودم خیلی منو دوست داشت. حسابی لوسم می‏کرد.

قربون صدقم می‏رفت و همیشه مواظبم بود.

 

خانوم حنا

 

کسایی که طعم بی مادری رو چشیدن می‏دونن که یه بچه ی کوچولو

چقدر احتیاج به محبت و نوازش مادر داره. کسی که آدمو تر و خشک می‏کنه

نگاهای مهربونشو نثار آدم می‏کنه براش غذاهای رنگارنگ می‏پزه

تو ناراحتی و خوشیهاش باهاش شریک می‏شه تو وقت مشکلات محرم اسرار می‏شه

 یه آغوش گرم برا آسودن می‏شه و یه پرستار به وقت بیماری می‏شه.

اون موجود آسمونی مادره. اما برا من اون موجود آسمونی پدر بود.

یعنی بابا برا من هم مادر بود و هم پدر.

بابا خیلی جوون بود که مامان مرد اما بابا یه دختر داشت به اسم حنا

که به گفته خودش نصفه دیگر زنش ثنا بود.

بابای من طاهر بود اسمش طاهر بود و خودش هم طاهر.

یک مرد ایده آل که هر زنی آرزوی داشتن همچین مردی رو داشت.

البته نه اینکه چون بابای منه ازش تعریف می‏کنم نه.

اون توی دوست و آشنا و فامیل زبانزد بود. اخلاق خوبش منشش و خیلی چیزای

 مثبت دیگش هر کسی رو مجذوب خودش می‏کرد و با داشتن یه همچین پدر خوبی

 من خوشبخت بودم.بابا یه مرد خوش تیپ بود. همیشه کت و شلوار می‏پوشید و

 علاقه ی عجیبی به رنگ طوسی داشت. همیشه صورتشو اصلاح می‏کرد و موهای جو

 گندمیش همیشه مرتب و شونه کرده بود. یه مرد قد بلند با نگاههایی که

آرامش تو شون موج می‏زد و یه لبخند ملیح که هیچ وقت از لباش محو نمی‏شد.

 وقتی که می‏خندید دندونای سفید و صدفیش معلوم می‏شد

و چهره دوست داشتنی بابا رو جذاب و جذاب تر می‏کرد. اون هر روز با صدای اذان

از خواب پا می‏شد و بعد اذان دیگه نمی‏خوابید.

 

بابا طاهر

 

یادمه که خیلی وقتا شبای تابستون نصف شب که از خواب پا می‏شدم تا آب بخورم

می‏دیدم چراغ اتاق کوچیکمون روشنه. از لای در که نگا می‏کردم می‏دیدم بابا

 مشغول قرآن خوندنه.چهره نورانی بابا با اون لبخندش که حتی موقع قرآن خوندنم

 محو نمی‏شد همیشه تو ذهنمه. بابا صبحها گلهای باغچه رو آب می‏داد.

به قناریهاش آب و دون می‏داد و برای خریدن نون که معمولا"سنگگ بود بیرون می‏رفت.

خونه ما نسبتا"بزرگ بود یه خونه قدیمی که کف حیاطمون با آجرای مربع قرمز

سنگ فرش شده بود و دو تا باغچه بزرگ که یه درخت گیلاس گوشه یکی از اونا

خودنمایی می‏کرد. شیشه های پنجره اتاق ما تو طبقه اول تشکیل شده بود از

شیشه های رنگی خوشگل نیلی بنفش قرمز زرد سبز و نارنجی که

با تابش خورشید به خونمون وسط اتاق طیفی از رنگهای خوشگل پهن می‏کرد.

 

خونه

 

بابا عاشق چیزای قدیمی بود. خیلی به سنت و آداب و رسوم ارزش قائل می‏شد.

بابا همیشه معطر بود. همیشه یه بوی خوش عطر ازش می‏یومد.

ساده و صمیمی و خوش قلب بود. او واقعا"یه فرشته بود.

یه بار از بابا پرسیدم: بابائی چرا  هیچ وقت ازدواج نکردین؟

در حالیکه همون لبخند معروفشو به لب داشت گفت: خانوم حنا، دختر گلم،

 مامانت که مرد صورت زندگی برا من تا یه مدتی تغییر کرد.

می‏دونی مادرت ثنا یه زن نمونه و استثنائی بود یه موجود واقعا"برتر بود.

من دیگه نمی‏تونستم کسی رو مثل اون دوست بدارم.

نمی‏تونستم برا کس دیگه ای مثل اون محبت کنم. در ثانی اون از خودش یه دختر

عین خودش زیبا و مهربون به یادگار گذاشته بود. خانوم حنا تو نصفه دیگه ی

 ثنایی برا من تو هم حنایی هم ثنا. می‏دونی که بابا عاشق تو ئه.

تو رو که دارم انگاری ثنا پیش منه. هرگز عشق و علاقم به تو رو با کسی تقسیم نمی‏کنم..

حالا زندگی برا من یه رنگ دیگه شده حالا انگیزه من برای زنده بودن تویی عزیزم.

و بابا راست می‏گفت من عشق بابا بودم همچنین که او عشق من بود.

بابا موهای منو می‏بوئید و می‏گفت عطر موهای تو عین عطر موهای ثناست.

دختر خدا تو رو بمن داد تا زیاد غم نبودن ثنا رو حس نکنم.

عزیزم تنها آرزویی که من دارم دیدن خوشبختی تو یه.

تو همه شوق زندگی منی، ثنا تو وجود توست. تو برام عین زندگی هستی.

 خیلی جالبه یه بار من مریض شده بودم فکر کنم سرما خورده بودم

نمی‏تونستم مدرسه برم. بابا تب کرده بود اون بیشتر از من مریض شده بود و

ما هر دو متقابلا"پرستاری همو می‏کردیم.

بابا یه مغازه کوچیک فرش فروشی تو بازار داشت که از پدرش براش به ارث رسیده بود

 

حجره

 

و خونه بزرگمون هم ارث پدر بابا بود. آخه بابا و مامان هر دوشون تنها فرزندای

پدر و مادرشون بودن و به همین دلیل من از نعمت داشتن عمو و عمه و خاله و دائی

 محروم بودم. اما جای همه اونا من بابا رو داشتم که خودش برام یه دنیا بود.

 من خواستگارای زیادی داشتم یه زمونی خونه ی ما شده بود محله برو و بیا!

و چون خود منم عین بابا تک فرزند بودم و وضع مالی مون هم تقریبا"بد نبود

خیلی ها خواهان ازدواج باهام بودن. اما بابا وسواس زیادی بخرج می‏داد.

شده بود عین امتحان کنکور. از هر پسری کلی تحقیق می‏کرد و آخرش یه مصاحبه

با پسره می‏کرد تا اینکه از بین همه ی اون خواستگارا بابک رو انتخاب کردیم.

بابک همسر فعلی من مردی در حد و اندازه های باباست.

پسر خوبیه خودش رو کاملا"با اخلاق و رفتار من هماهنگ کرده و شکر خدا

مشکلی با هم نداریم.حالا بگذریم قراره من بیشتر از بابا بگم.

من گاهی وقتا که می‏خواستم سر به سر بابا بذارم و باهاش شوخی کنم

بهش می‏گفتم بابا طاهر. بابا هم الکی اخماشو تو هم می‏کرد و می‏گفت

ئه بابایی بازم گفتی؟ اینقدر به من نگو بابا طاهر یاد باباطاهر عریان می‏افتم 

احساس پیری می‏کنم بابا به این جوونی نمی‏تونی پیدا کنی ها؟

و هر دومون می‏زدیم زیر خنده.

بابا واقعا"جوون بود. قیا فش اصلا"به سنش نمی‏خورد. همیشه لبخند به چهره اش بود.

من جز سر قبر مامان هیچ وقت ندیدم که بابا گریه کنه.

فقط بعضی وقتا که سر قبر مامان می‏رفتیم بعد از فاتحه من چند قدمی دور می‏شدم

و موقعی که بابا خودشو تنها می‏دید شروع می‏کرد با روح مامان حرف زدن

و اونوقت بود که من می‏دیدم بابا آروم آروم اشک می‏ریزه.

 

مزار

 

حقیقتش من بابا رو خیلی دوست داشتم. مردی همچون بابا که اگه می‏خواست

می‏تونست براحتی نظر هر زنی رو جلب کنه و ازدواج کنه بخاطر من هرگز

اینکار رو نکرده بود.اون منو با هزار سختی و مشکل بزرگ کرده بود.

تو بچگی اون موهامو شونه می‏کرد. لباسامو می‏شست. برام غذا می‏پخت

تا مدرسه می‏بردتم. حتی اوایل خودش منو حموم می‏برد و بعدا"که کم کم

 می‏خواستم بزرگ شم همه اینکارا رو یادم داد تا خودم روی پای خودم بایستم

و از اوایل نوجوانیم من دیگه برا خودم خانومی شده بودم.

دیگه نمی‏ذاشتم بابا کار خونه بکنه ضمن اینکه به خودم و کارام می‏رسیدم

برا بابا مادری هم می‏کردم.شبا سرشو می‏گرفتم رو دامنم و با موهای جو گندمی بابا

بازی می‏کردم که از این کارم خیلی خوشش می‏یومد. چون همین که یه چند دقیقه

موهاشو نوازش می‏کردم بابا خوابش می‏برد.

راستی باباطاهر هر هفته شبای پنج شنبه منو می‏برد برا شام بیرون

هر دفعه یه جایی می‏رفتیم. خیلی بهمون خوش می‏گذشت.

ما 2 تا واقعا"زندگی آروم و راحتی داشتیم خوشبختی با تمام وجودش بهمون لبخند می‏زد.

اون روز صبح داشت بارون می‏یومد. جلوی پنجره ایستاده بودم و حیاطو تماشا می‏کردم.

 

تماشا

 

بارون پائیزی داشت به شیشه ها می‏خورد و بسرعت پائین می‏یومد.

کف آجرای حیاط پر شده بود از دایره های مواج.

برگای درخت گیلاس که ریخته بود روی کف حیاط خیس خیس شده بودن.

چند تا گنجیشک کوچولو زیر طاق در کوچه پناه گرفته بودن.

بابا دیر کرده بود چترم با خودش نبرده بود.

حتما"بیچاره الان حسابی خیس شده بود طبق معمول رفته بود دنبال نون.

در وا شد. با صدای باز شدن در گنجیشکای کوچولو پر زدند.

بابا در حالیکه یه سنگگ کنجدی رو چسبونده بود به بغلش سرفه کنان وارد حیاط شد.

زود دویدم جلوش تا نون ازش بگیریم و کمکش کنم. اما نه وای.... روی نون، جلوی کت بابا

و روی چونش قطرات خون بود و بابا همین جور داشت سرفه می‏کرد.

با بابک تو مطب دکتر بودیم.

 نگام رو عکس پرستاری که مریضا رو دعوت به سکوت می‏کردسنگینی کرده بود.

پرستار

من و بابک هیچ کدوم حرف نمی‏زدیم. لحظات داشت

به کندی می‏گذشت. تازه یادم افتاد بود که بابا مدتی بود که سرفه می‏کرد و وقتی

ازش می‏پرسیدم می‏گفت: چیزی نیست مال هوای بد حجره است خوب می‏شم.

چند بارم رو پیراهنای بابا لکه های خون شسته شده دیده بودم و به هوای اینکه

بابا احتمالا"خون دماغ شده چیزی نگفته بودم و حالا نمی‏دونستم چه سرنوشتی

در انتظار بابای نازنینمه. در مطب به آرومی باز شد. دکتر بطرف ما اومد در حالیکه

عینکشو از رو چشاش برمیداشت گفت: متأسفانه خبر بدی براتون دارم.

پدر شما سل داره...

افسوس و صد افسوس که ما خیلی دیر متوجه بیماری بابا شدیم.

بابا طاهر من داشت روزای آخر زندگیشو می‏گذروند.

تعداد سرفه های اون بیشتر و بیشتر شده بود و مقدار خونی که از گلوش میومد

هی زیادتر می‏شد. رنگش زرد شده بود عین برگای پائیزی.

پائیز بابا رسیده بود. بابای گل من که از هر چی تو دنیا بود برام عزیزتر بود.

بابا تو بهار بدنیا اومده بود و حالا داشت تو پائیز با این دنیای بی رحم خداحافظی می‏کرد.

و تو یکی از غروبای همین پائیز سرد ما رو تنها گذاشت و رفت.

 

پائیز

 

همسر من بابک بزرگترین شانس زندگیم بود. اون جانشین بابا طاهر شده بود

و جای اونو برام پر می‏کرد. اما هنوز دلم پیش باباست.

جالبه که اون هنوز به طور مطلق ترکم نکرده. هنوز هر از گاهی بخوابم می‏آید

احوالمو می‏پرسه و راهنمائیم می‏کنه. همیشه با اون لبخند زیبائی که گوشه ی لبشه

بهم آرامش می‏ده. اون یه فرشته بود.

بابا طاهر بود طاهر به دنیا اومد و طاهر از این دنیا رفت.

منو و بابک هنوز تو همون خونه قدیمی که در و پنجره هاش با شیشه های رنگی

تزئین شده زندگی می‏کنیم. قناریای بابا بعد مرگش مردن.

بجای اونا من دو تا قناری نر و ماده جوون خریدم.

 

قناری ها

 

بابک مرد خوبیه نمی‏ذاره زیاد تنها باشم نمی‏ذاره زیاد جای خالیشو حس کنم.

ما هنوز رسم بابا رو ادامه می‏دیم.  

پنجشنبه ها برا غذا می‏ریم بیرون و همیشه عکس بابا رو روی میز کنار خودمون می‏ذاریم

چون اون همیشه با ماست.

قراره بزودی برامون 2 تا مسافر از راه برسن یکی دختر و یکی پسر.

حتما"حدس می‏زنین که قرار اسم اون دو تا چی باشه؟

روح مامان و بابا تو وجود اون دوتاست من مطمئنم.

بابا یه جمله معروف داشت که دوست دارم براتون بگم . بابا طاهر می‏گفت:

ممکنه ما نتونیم به هر اونچی که آرزو داریم برسیم اما

همه ی ما می‏تونیم آدمای خوبی باشیم.

 من خانوم حنام دختر طاهر.

 

برگرفته از کتاب "نارنجی بودن"نوشته ی محمد رضا اعلائی

 تبریک نوشت:عید رو خدمت همه آبجیا و داداشیای گلم تبریک میگم

 توضیح نوشت:بچه ها بخاطر پریدن تعدادی از لینکام مجبور شدم تا پست تیر ماه

برگردم عقب تا پیداتون کنم و مجددا"بلینکمتون دیگه درد گردنم بیشتر از این بهم اجازه نداد

لطفا"اگه اومدین و دیدین لینکتون نیس بهم خبر بدین.

 

پینوکیو

$
0
0
 

پینوکیو

 

پینوکیو رو دوس داشتم چون اگه دروغ میگف از رو ترسش بود نه رذالت و

حیله گری

دلم به حالش میسوخت چون هیچ وخ گربه نره و روباه مکار ول کنش نبودن

به خاطرش گریه میکردم چون خیلی ساده دل و کم عقل بود

خوشال میشدم چون به اشتباهش پی میبرد

حسودیشو میکردم چون رفیق همیشگی به اسم جینا داش

و اینکه اون به خاطر دل و صاف و  مهربونش و به خاطر همه سختیایی که

کشیده بود و به خاطر پدرش بالاخره آدم شد..

 

پینوکیو1

 

حرف دل نوشت:خیلی از بچه ها با اینکه نمیان و اما من هر از گاهی بهشون میسرم

منو از لینکاشون حذفیدن،باشه حرفی نیس اما من هرگز اینکارو نمیکنم..

گلایه نوشت:بعضی از بچه ها وبشونو حذفیدن،خوش غیرتا لااقل یه خداحافظی یی چیزی..

آرزو نوشت:دلم دنیا دنیا گریه  میخواد،کاش منم مثه پینوکیو ی روز آدم شم..

 


نوروز مبارک

$
0
0
 

نوروز

بازم سالی دیگه از راه رسید،این یعنی قدر بدونین شبها و روزایی رو که در کنار همین..

نوروز 2

چن سالیه که نوروز دیگه برام عطر و بوی قدیمو نداره اما هنوزم برا اومدنش ذوق میکنم..

نوروز3

با تمام احساسم برا خوشبختی همتون دعا میکنم و اگه کسی رو نا خواسته اذیت کردم

ازشون طلب حلالیت میکنم،دوستون دارم ۱۰۰۰تا..

 

بوشهر در کام مرگ و ایران به عزا نشسته است

$
0
0
 

بوشهر

 

هموطن،ای مصیبت دیده از خشم زمین،ای مظلوم ترین فرشته ها،

اشکهایم برایت کم ارزش ترین متاعیست که نثارت میکنم

و اندوه فراوانت را با قلب شکسته امتقسیم میکنم

 

بوشهرم

  

هموطن عزیز تر از جانم،شاید برای منآذربایجانییا آن دوستبمی

 یا آن نازنینشمالیدرک این که تو چه میکشی ملموس تر باشد،

ایران در کنار توست ما را نیز در کنارت پذیرا باش..

 

بوشهر من

 

خواهرم،اشکهایت اشکهایم را سرازیر کرد،غمهایت را به دست بادها بسپار

و دستان خواهران و برادرانت را که بسویت دراز شده در دست بگیر

برای ساختن فردایی بهتر..

 

بوشهر جان

 

احساس نوشت:همه این صحنه ها و تصاویر رو از نزدیک خودم حس کردم

واسه همین موقع این آپ بارها بغض کردم و اشک ریختم .

وظیفه نوشت: نازنین هموطن من این کمترین کاری بود که میتونستم برا همدردی با شما انجام بدم

غروب هر چه زودتر غمهاتونو آرزومندم .

 

 

...

$
0
0

و امروز ۸ ام اردیبهشت است..

 

نارنجی

خواهش نوشت:از دوستای عزیزی که منو دوس دارن خواهش میکنم به این سه تا لینک

سر بزنن تولدشونه امروز.

آبجی مریمhttp://7in7.blogfa.com

آبجی آناهیتاhttp://doostanehayema.blogfa.com

آبجی سمیراhttp://geryekon68.blogfa.com

معذرت نوشت:بچه ها میدونم خیلی وخته نتونستم بهتون سر بزنم،از همتون معذرت میخوام

و قول میدم که بزودی جبران کنم.

 

 

 

معرفی،تشکر،معذرت

$
0
0

baroun

بچه ها امروز اومدم ۳ تا مطلب مهمو بهتون بگم

 

اولش معرفی یکی از لینکامه٬وبلاگوداع با خوشبختی

بمدیریتآبجی کژال  ٬موضوعاین وبلاگ داستانهای دنباله دار عاشقونه

و آموزنده ایه که خود آبجی نوشتن داستانای ایشون سرشار از هیجان و

غم و شادی ان و خیلی ام آموزنده ن

از آبجیا و داداشیای گل و مهربونم که به داستانهای عاشقونه علاقه دارن

خواهش میکنم حتما به وبلاگ ایشون سر بزنن و با کامنتاشون

 ایشونو تشویق کنن من از هر جهت تضمین میکنم که با یه بار خوندن

داستاناشون شیفته شون میشین

ایشون قلم بسیار قوی و نافذی دارن

و همچنین خوشال تر میشم که ایشون رو لینک کنین

و کد لوگوشون رو تو وبتون بذارینش

این آدرسشونه: وداع با خوشبختی 

و اینم لوگوشون: خواهشا"برا گرفتن کد لوگوشون حتما"پیشم بیاین

 

مطلب دومم: میخوام از دوستایی که شرایط منو درک میکنن و
 
با وجود حضور کمرنگ من باز منو فراموش نکردن و بهم سر میزنن تشکر کنم
 
 ایشااله که لایق این محبتا باشم و بتونم روزی جبرانش کنم
 
مطلب سوم: خیلی خیلی شرمنده م که اونطور که باید نمیتونم بهتون سر بزنم
 
 باور کنین برا حفظ سلامتیم و بودنم مجبورم که ی کم ٬کم باشم
 
 امیدوارم که مثه همیشه درک کنین. 
 
تشکر نوشت:لوگوی زیبای وب آبجی کژال رو آبجی ستارهمدیر محترم وبلاگ"الفبای بی کسی"
 
ساخته ن که جا داره ازشون تشکر ویژه بکنم.
 
خواهش نوشت:دوستایی که آبجی کژال رو لینک میکنن و کد لوگوشونو تو وبشون قرار میدن
 
لطف کنن و حتما"بهم بگن تا برا تشکر ویژه بهشون سر بزنم.
 
غم نوشت:این روزا دنبال راه چاره ای هستم تا از وبم نرم چون دیگه شرایط خیلی برام سخت شده..
 

تبریک نوشت:ولادت مولا حضرت علی(ع) و روز پدر رو خدمت همه ی دوستای گلم تبریک میگم.

 

ســــــــــــــــارای

$
0
0

 

دوستای عزیزم اینبار براتون داستان سارایرو انتخاب کردم

اگه دوس داشتین میتونین ابتدا صدای آهنگ وبمو قطع کرده سپس

روی آهنگ سارای کلیک کنین تا این داستانو با آهنگی که برا همین

ماجرا ساخته شده گوش کنین،اینجوری لطفش بیشتره.

سارای

 

در روزگاران قدیم در دشت پهناور مغان،از نواحی آذربایجان ايلي زندگي

ميكردندكه روزگارشان با كشاورزي و دامداري مي گذشت. عصر، عصر ظلم بود

 و دوره، دوره خان خاناتي... اهالي ده مجبور بودند كه بيشتر محصولات

 كشاورزي شونو به خان بدن، آخه زمينها همه مال خان بود و كشاورزها

فقط مقداري از درآمدشون رو به عنوان حق الزحمه كارشون برمي داشتن.


    در اين ده، كشاورزي زندگي مي كرد به اسم سلطانكه دختري زيبا و

مهربون به اسم سارایداشت؛ دختري كه هركس اونو مي ديد

با خود مي گفت كاش مي دونستم كه خداوند اين دختر زيبا رو

قسمت كدوم مرد خوشبختي مي كنه؟


    يئريشي دوروشو غمزه لي گؤزه ل


    هانسي بخته وره پاي يارائيبسان


    يئره برابرون وار؟ ديينمه ره م


    گؤيده ملك لرده تاي يارائيبسان


   اي دختر زيبا كه راه رفتنت و ايستادنت با ناز و غمزه است


    براي كدام خوشبخت آفريده شده اي؟


    تو روي زمين همتايي داري؟باور نمیکنم


    تو برابر با فرشته هاي آسمان آفريده شده اي


سارايچشم و چراغ ايل مغانبود؛ دختري زيبا، مهربون و عاقل... و البته

توي همون ده جوان بسيار برومند و شايسته اي بود به اسم آيدينكه

سردسته چوپانهاي ده بود.


    اون زمانها كه زندگي مردم به دامداري و كشاورزي بسته بود،

حفاظت از دامهاي مردم كار بسيار سخت و مهمي بود و چون آيدينسردسته

 گله دارها بود بهش مي گفتن خان چوپان ...

ازنظر اهالي ده خان چوپانشايسته ترين جوان براي ازدواج با سارايبود

و خان چوپانو ساراي، هم عاشق همديگر بودند.


    و عاقبت هم يك روز سارايزيبا را عقد بسته و نامزد خان چوپانكردند..

سارای1

 

لطفا"برا خوندن بقیه ی داستان تشریف ببرین به ادامه ی مطلب

 

توضیح نوشت :این متن خیلی جاها بود برا همین نشد از وب خاصی اسم ببرم البته من ویرایشش کردم

نا خواسته نوشت :با عرض شرمندگی به اطلاع اون دسته از دوستای عزیزی که بعد این تاریخ میان باید عرض

کنم که دیگه نمیتونم کسی رو لینک کنم منو ببخشین علتشم اینه که دیگه به هیچ عنوان نمیتونم سر بزنم

باور نوشت : اگه بگم برا این آپم بیش از ۶ ساعت وقت گذاشتم باور میکنین؟پس لطفا"نخونده نظر نذارین

و لطفا"نظراتون مرتبط باشه.من برا آپام خیلی زحمت میکشم.اگه ام برا دعوت آپتون میاین بازم لطف کنین

و نظر بذارین ممنون.

Viewing all 45 articles
Browse latest View live




Latest Images